مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

ما

خلق وزن ترانه ها تنگ است
واژه ها هم به گریه افتادند
ارزشش از شمار بیرون است
بغض هایی که هدیه ام دادند.


زندگی جمع جبری جبراست
با همه اختیار رفته به باد
راستی خانم معلم گفت
جای بابا که بود نان می داد؟


قرن قداره بستن لیلاست
بد به حال کسی که مجنون است
سنگ زیرین آسیا بودیم
تا بدانند نرخ نان خون است.


کودک در درون مان افسوس
پیر و فرتوت و ناتوان گردید
زیر مشت و لگد ترک خورد و
طفلکی سست و نیمه جان گردید.


حمله کردیم…نا امیدانه
حمله کردند…ما عقب رفتیم
دست یاری نبود بالاجبار
دست خالی به جنگ شب رفتیم.


مرده هستم ولی نمی دانم.
قلب من توی سینه ام خاک است
بخش خاکستری مغزم نیز
روزی مارهای ضحاک است.


زنده هستم ولی نمی دانی
زنده بودن چه قدر دشوار است
زنده باشی ولی درون قفس….
زندگی منتهی به دیوار است.


 

در میان  تنوع  آلام
رنج و تحقیر قسمت من شد
مردها جانیان بالفطره
“روسپی” اسم دیگر زن شد.

 
فاحشه خانه ها زیاد شدند…..
(از همین جا به بعد سانسور است)
عینکت را عوض بکن آقا!
چشم های شما مگر کور است؟!

 
ای خدای بزرگ! ما رفتیم!
یادگاری نهاده ایم از درد
مرد باش و بگو که بعد از ما
این همه درد را چه خواهی کرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد