مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

هیچ

ابتدا هیچ بود و من بودم

بعد , من بوده ام , و هیچ نبود

راندم از خود به سمت هیچ کسی

جز تهِ درّه پشت پیچ نبود

توی درّه , سقوط , آزاد است


بی گذشته , بدونِ آینده

هر شب و روز با خودم بودم

حبس در بندبندِ سلولم

بودم امّا اگر چه کم بود

ارزش هر عدد به تعداد است


بعدها جز سکوت , در دهنم

هیچ چیزی برای جیغ نبود

گلِ سرخی که پرچمش کردم

جز پناهی برای تیغ نبود

اسم این درّه ساکت آباد است


بعدِ هر درّه , درّه ی دیگر

پشتِ دیوار , باز هم دیوار

من ولی عاشقانه رقصیدم

پای تنهاییِ مکرّرِ دار

دار یعنی "ندار" جان داده ست


هر تقاطع چراغ قرمز بود

ایست کردم که ایستا باشم

بر لبِ مرزِ این جهان با هیچ

گریه ها کرده ام که تا باشم

حنجره زادگاهِ فریاد است


شوقِ من در عبور از درّه

بر موازاتِ ریل افتاد و

کورمال و نحیف , جاپایم

بر خطوط بریل افتاد و

جاده فرمِ بعیدِ ابعاد است


یک نفر نیست تا که پر بکند

ازخودش , تیربارِ خالی را

از خودش این تبارِ بی شاعر

از خودش این تبارِ خالی را

ماشه حتی به گریه افتاده ست


ما عباراتِ درهمِ یک متن

ما تصاویرِ اسکیزوفرنیک

ما دهانِ گشادِ خمیازه

که بزک کرده اند با ماتیک

اُبژه هایی محاط در سوژه

زیرخاکیِ تپه ی مارلیک

برگ های برنده ی یک خلق

در قماری پسادیالکتیک

ناگزیریم و بذرِ فرداییم

توی قنداقِ کودکانِ چریک

مثل طوفان که زاده ی باد است