مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

سه...دو...یک (مانیفیست)


"پلانِ" خارجیِ عصر...{عصر یخبندان}
برای بار هزارم سه ...دو...یکی از ما
بپیچ لای خودت در پیاده رو از لرز
برای بار هزارم بمیر از سرما.

برای بار هزارم بیافت روی زمین
بچرخ و غلت بزن این مسیر طی شده را
درست مثل پلنگی که چیز خور شده است
دوباره قورت بده این پلنگ قی شده را.
.............
برای بار هزارم به کودکی برگرد
و در پی همه ی روزهای رفته بگرد

و در پی همه ی ایده آل های کبود
به نطفه ای که از اول قرار بر تو نبود
به بند نافِ گره خورده گردِ گردن تو
به اشک شوق پدر بعدِ ختنه کردن تو
به سرگذشت قناس و به بختِ ناکوک ت
به نحسیِ "‍ژن"ام و "ایکس" و "وای" مفلوک ت
به کشف عورت پس کوچه های شهوانی
به تخس کردن قسمت به روی پیشانی
گذار گاه به گاهِ تفکری گذرا
به جفت گیریِ قبل از بلوغ با شعرا
به حس اینکه به زودی ستاره خواهی شد
و بی خبر که چه بد پاره پاره خواهی شد.....
سزارین شدنت در اواخر دی ماه....
به مرد و زن شدنت در اواخر دی ماه.......
تن نحیف تو پیوسته زیر سم ها بود
و سرنوشت تو دست  "کروموزوم"ها بود.....
..........
چقدر زور زدی تا به زور دیده شدی
و نقش اول این فیلم برگزیده شدی
به گوش های کرِ کاشفان استعداد
اگر چه گنگ....ولی عاقبت شنیده شدی
و در میان کف و سوت ممتد سالن
به سرسلامتیِ "گیشه" ها دریده شدی....
..........
هر آنچه پیش تر از این شنیده ای پشم است
تمام زندگی ات "ژانر" وحشت و خشم است

چراغ سبز تقاطع...- رعایت طرفین-
و نقش "مثبت هجده"...- رضایت طرفین-
و جیغ و داد...{برای کمی طبیعی تر
شکار کردن و ذبح "غزال سیمین بر"}
زنان نقش مقابل همه ولت کردند
و عشق....- شوخی زشتی که با دلت کردند -
تو مانده ای و خودت –بی قرار و سر در گم –
و تکه پاره شدن در برابر مردم
به ریش این همه آدم نمای پست بخند!
به "مردم" ی که به چشمت همیشه "مردمک" اند
به چشم های وقیحی که ظاهرا رامند
به مردمی که تماشاچیان اعدامند......
.........
محاصره شده ای بین آدمک ها و
تعفن بدن هرزه ها و لاشی ها
بکوب جمجه ات را به سینه ی دیوار
که خون شتک بزند روی نقش کاشی ها.

هوای سربی و اعصاب خسته ی مسلول....
تمام شهر به طرزی عجیب سیمانی ست
تو زجر می کشی و جا نمی شوی توی
"لوکیشن" ی که به اندازه ی جهانت نیست.

بزن به چاک که این شهر جای مثل تو نیست!
و نیز جای کسی مثل تو نخواهد بود
و مثل بچه ی آدم بمیر قبل از آن
که "سگ کشی" * بشوی در هوای گرگ آلود.

"سکانس" آخر فیلم است و رو به پایان است
تراژدی سقوط مترسکی شاعر.
عواملی که همه پشت صحنه می خندند....
"نمای بسته"ی دستت....و کات...با کاتر.


*عنوان فیلمی از استاد مسلم تئاتر و سینما "بهرام بیضایی" که سالها زندگی اش کردم.


این شعر را در "آوانگاردها" بخوانید.

چارپایه (معاشقه ی دو جنازه)

((خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر))

مولانا


هنوز از پس این زخم ها تنت گرم است
هنوز هستی و پشتم به بودنت گرم است
هنوز ردِّ لبانم به صورتت باقی ست
و جای بوسه ی من روی گردنت گرم است
اگر چه ابری و سرد است روزها اما
هوای ناحیه ی چشم روشنت گرم است
درست مثل گذشته _گذشته های عزیز_
سرم به چیدن گل های دامنت گرم است.
بمان که ماندن تو منتهای رویاهاست
و شرط لازم و کافی برای ماندن باش
حضور ناقصی از جنس کاملٍ!! مردم
حضور کاملی از جنس ناقص!! زن باش.
قبول! اینکه نه چندان مناسبت بودم
همیشه گاف بدی بین عشق می دادم
چه خاطرات قشنگی مشاعره کردیم!
تو "با"ی بوسه و من "عین" عشق می دادم.
.......
[سکوت می کنی و حرف می زنم یک ریز
سکوت می کنی و جار می کشد پاییز]
......
تو را چه می شود آخر؟بگو که دردت چیست!
فقط بگو که دلیل سکوت سردت چیست
دوباره مثل گذشته کنار من بنشین
بگو که:(لوس نشو...گریه بسّه....بنیامین!)
مرا از آن من محجوب و سر به راه بگیر
مرا به جای کسی دیگر اشتباه بگیر
هر آنچه حق خودت هست را نثارم کن
و در کمین هماغوشی ات شکارم کن
به نام خود بزن اصلا گروه خونم را
سگ درون من و کودک درونم را
........
تو مرده ای!_و حقیقت چقدر بی شرم است_
حقیقتی که همیشه سیاه بود و سیاه
مرا به جای تو بر روی دست ها بردند
به عزت و شرف لا اله الا الله.
تو مرده ای و به جز تو کسی نمی داند
که شیر باز و رگ و تیغ تیز یعنی چه!
تو مرده ای و به جز من کسی نمی داند
غذای سرد شده روی میز یعنی چه!
پس از تو جای عبورت همیشه می سوزد
دلم برای منِ پشت شیشه می سوزد
دلم برای منِ بی کس جدا مانده
دلم برای من این میهمان ناخوانده...
دلم برای تو که پرت می شوی از من
دلم برای تو....آن دگمه های پیراهن...

دلم برای تو...[ تو یک ضمیر قربانی ست]
دلم برای تو...[اکنون تویی که دیگر نیست]

......
نمانده تا تو به جز این طناب آویزان
بیا و شر مرا از سر خودم کم کن
لگد بزن به تن چارپایه ی چوبی
بیا و محض رضای خدا تمامم کن.



این شعر را در شعر و غزل امروز بخوانید.

مرزها*


کوچ کن از وطن هرزه ی این آدم ها
از لجنزار تن هرزه ی این آدم ها
چندش آور تر از این نیست که رامت بکند
اصطکاک بدن هرزه ی این آدم ها
حیف تو اینکه حرامت بکنند و بشوی
خواه ناخواه زن هرزه ی این آدم ها
شایعه پشت سر هر که تو را دارد هست
بی خیالِ دهن هرزه این آدم ها
........
کوچ کن تا که از این مهلکه جان در ببریم
از عصب سوزی این معرکه جان در ببریم
شب به شب طی شد از این فصل بد طاعونی
و به اندازه ی یک شب به تنم مدیونی
کاش مرز من و تو غیر لباست باشد
تو بدهکار منی! خوب حواست باشد!
خوب من موقع آن نیست مردد بشوی
مرد می خواهی از این فاصله ها رد بشوی
می شود کم بکنی بعد همه فاصله ها؟
می شود سر نروی از سر این حوصله ها؟
می توانی که مرا با خودت آغاز کنی؟
بال سمت غزل تازه ی من باز کنی؟
می شود جان دوباره به قوافی بدهی؟
می شود عشق به اندازه ی کافی بدهی؟
می توانی که مرا دست خودت بسپاری؟
می توانی فقط این بار بگویی :آری!؟
حیف اینها همگی حسرت و افسوس من است
فکر تنها شدنم باعث کابوس من است
..........
من که رفتم و تو خوش باش که تنها شده ای
شک ندارم که به دست کسی ارضا شده ای
من که رفتم پی این زندگی لامذهب
پی سگ دو زدن و محو شدن در دل شب
زندگی فحش رکیکی ست که دائم خوردم
زهر در شیشه ی شیکی ست که دائم خوردم
زندگی فاصله ی عشق من و کینه ی توست
سردی رابطه ی دست من و سینه ی توست
زندگی حاصل یک عمر دویدن ها است
عشق در یک قدمیِ نرسیدن ها است
چون سرابی که فقط تشنه ترت می سازد
زل زدن....خیره شدن....هیچ ندیدن ها است
اتفاقن همه ی آنچه که ما می بینیم
لذتش در فقط از دور شنیدن ها است
زندگی مرتع بی مرز طمع ورزی هاست
گاه نشخوار شدن گاه چریدن ها است
گوشه ی یک قفس تنگ گرفتاریم و
کرکسی در صدد لاشه دریدن ها است
......
کاش می شد که به این شانه ی بی جان و نحیف
دست تقدیر کمی صبر و تحمل بدهد
لحظه ها کندترین حالت خود را دارند
مرگ باید که کمی عقربه را هل بدهد
تو رسیدی ته این قصه به پایان خودت
من همان بچه کلاغم که به لانه نرسید
"سگ ولگرد" هدایت نشده تیپا خورد
"آدم خنزری" قصه فقط درد کشید**
مرزها زندگی ام را به گروگان بردند
تف به گور پدر زندگی در تبعید!

پ.ن
*بازنویسی غزلی قدیمی از نگارنده زیر عنوان "زندگی به روایت یک شاعر غمگین"
**به شادباش روان عاصی صادق هدایت که سرکشی را از او آموختم.


این شعر را در شعر و غزل امروز بخوانید.