مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

زخم های کاری

عاشق شدن این روزها یک جور ناهنجاری است
این مساله از دید تو یک سوژه ی تکراری است


می خواهی از من بگذری دنبال از من بهتری

حالا تو و وجدان تو… این رسم مردم داری است?


“اذن دخول”م می دهی در “بارگاه” بسترت?

_رفتار تو مانند یک دوشیزه ی درباری است_


در انقباض لحظه ها من استخوانم خرد شد

تنها گواه ادعایم ساعت دیواری است


مازندران چشم تو یک مقصد گردشگری ست

یک ارزش افزوده بر بازارهای ساری است


تشنه به خون من شدی…از شعر من سیراب شو

خونی که در شعر من است از زخم های کاری است
……..
افعال ما تا این زمان جز ماضی مطلق نبود
تنها “تو را می بوسمت” یک حال استمراری است.



این شعر را در شعر و غزل امروز بخوانید.

غزلی در خواستن و نتوانستن

پشت طاقت خم شده از سایه ی سنگین تو
نیست اصل معرفت جزو اصول دین تو
محرم هر مرد این شهری به جز بیچاره من!
ظاهرا برعکس هر چه مذهب است آیین تو
شایعاتی هست پشتت…حرف هایی…بگذریم
روزگاری بوده ام من باعث تسکین تو
جمله ی ((دیگر برو دست خدا همراه تو))
تلخ بود….اما چرا با لهجه ی شیرین تو؟!
طبق میلت از میان خاطراتت رفته ام
تا که زیباتر شوم در چشم زیبا بین تو
………..
گفته بودم:((بر نمی گردی کنارم؟))…گفته بود:
((بستگی دارد کجا باشم شب تدفین تو))
سنگ قبر ساده ای در کنج قبرستان شهر
حک شده بر روی آن :-مرحوم بنیامین تو-

غزلی برای چشم های تو(1)

همیشه از تو سرودن خیال انگیز است
نثار توست غزل هام اگر چه ناچیز است
اگر چه قاعدتا در خیال تو مرده ست
جنازه ای متحرک که پشت این میز است
مرا به مرز جنون می کشد…نمی دانی
سکوت تلخ اتاقی که از تو لبریز است
همیشه چرخش ما بر مدار باطل بود
و قبل و بعد زمستان همیشه پاییز است
نمی شود که بر انداخت نسل چشمانت
اساس سلطنتی را که سلسله خیز است
……
خدا! ببر قفسم را شمال غرب غزل
بگو که کوچه ی شمسم کجای تبریز است؟
……
ادامه ی غزلم دست باد پاییز است
در این زمان که مترسک خدای جالیز است…..

پیغمبر زیبای من

لب به لب مهمانی ات را با سکوت آغاز کن

از کنایه دست بردار و فقط ایجاز کن


دعوتت را فاش کن پیغمبر زیبای من

وحی شو بر قلب من افشای هر چه راز کن


عطر دستت سطح میز شام را پر کرده است

شمع را روشن بکن تکمیل این اعجاز کن


کوک کردم ساز را در “دستگاه اصفهان”

لهجه ات را وارد روح لطیف ساز کن


فرصت پروانگی مابین دستان من است

در فضای تنگ آغوشم بیا پرواز کن


لامپ را خاموش کن حالا که شب آغاز شد

چشم هایت را ببند و دگمه ها را باز کن



این شعر را در شعر و غزل امروز بخوانید.