"فراسوی نیک و بد" و "آنک انسان" هر دو آثاری به قلم نیچه هستند.
((پس پای هایش ببریدند. تبسمی کرد و گفت: «بدین پای سفر خاک می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانید، آن قدم ببرید». پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید و روی و ساعد را خون آلود کرد.))
-تذکره الاولیا(ذکر بر دار شدن منصور حلاج)
تقدیم(بی لبخند) به: منقار کرکس ها!
_مغزی که از افکار ممنوعش رکب خورده _
از بیت دوم راوی این قصه دیگر نیست
این ماجرا راوی ندارد....راوی اش مرده!
.........
این ردّ پای فکر های قبل خوابم است
بوی عرق....بوی تعفن روی یک بالش
با دست هایم مغز خود را می فشارم من
تا چکّه چکّه می چکد چرکی چنین چندش.
خواندن ندارد قصه ای که راوی اش مرده
این قصه را باید ببینی چون تماشایی ست:
رقصیدنم بر تیزی تیغ ممیز هاست
همبستری با واژه های لخت و هر جایی ست.
سلّول های مغز من آتشفشان بودند
مثل هیولا هی مرا خوردند و خوردند و
پاهای من زنجیر را باور نکردند و
من را به سمت واژه های لخت بردند و
دیدم زبان سرخ آخر کار دستم داد
سرهای سبزی را برای عبرت آوردند
حنّاق گاهی لازم است و من ندانستم....
سلاخ ها ساتورها را تیز می کردند....
من سمبل سلب "حقوق" یک "بشر" بودم!
هر جا که شد "منشور" خود را با خودم بردم
ویزا به ویزا مهر "باطل شد" مرا خورد و
کشور به کشور گور خود را با خودم بردم.
اکنون سراپا آتش و انگیزه و شورم
این شرزه گی های قلم میراث"منصور" است
"بغداد" می داند که در ادوار این تاریخ
منصور بی شک اولین جانباز سانسور است.
ای کاش می شد یکسره با خاک یکسان کرد
جغرافیایی که در آن آواز ممنوع است
سهم من از کل زمین یک غار تنگ است و
از آسمان سهمم فقط ((پرواز ممنوع)) است.
من خاکی ام....یک آدم نیمه "نئاندرتال"
بی بال و پر پشت در این آسمان پست
وقتی مگس هم قدرت "پرواز" را دارد
"پرواز" صرفا ژست روشنفکری محض است.
.............
این فاصله باید که طی می شد به هر صورت
از فرش قرمز تا ورای خطّ قرمز ها
از دم تکان دادن برای یک مجوز تا
قی کردن پیوسته بر میز ممیزها.
شاید برایت بازی جذّاب و گیرایی ست
_جر خوردن شاعر به روی دفتر شعرش_
از "game over" خوشحالی و اما نمی دانی
می جنگد او یک بار دیگر , از سر شعرش.
از سیم های خاردار تو گذر کردم
آماده ی برخورد مین های پس از, اینم
در من "خراسان"ی سراسر سرخگون جاری ست
من "سربدار باشتین"های پس از ,اینم.
بیهوده زحمت می کشی...من باز خواهم گشت
بر روی نام خود بکش آن ماله را لطفا !
از پوز سگ دریا نجس هرگز نخواهد شد
آقای سانسورچی! ببند آن گاله را لطفا!
با سپاس و تقدیم احترام خدمت خانم فرانک خلیلی عزیز که زحمت سرایش نیمی از این شعر بر عهده ی ایشان بود.
چگونه می شود آخر خلاص شد از این
تفکرات عجیبی که در سرم دارم
به غیر مرگ تمام گزاره ها نسبی ست
هنوز شک عمیقی به باورم دارم
چقدر توی پرانتز به جبر باید بود؟
چقدر فاصله دارد جهان از افکارم
دوباره در خفقان و به اختیار سکوت
به قصد روزه نشسته زبان تب دارم
نمی شود که بگویم که ریشه کندن ها
چه ها که بر سر این تک درخت زرد آورد
سیاه چال بزرگی برای فرصت شد
پرانتزی که مرا در خودش تحمل کرد
هنوز فلسفه می بافم از خیال خودم
هنوز زخمی دردم در این فضای رئال
هبوط می کنم از خود به عمق فاجعه وُ
نمی رسد به تکامل تصورات محال
چنان غریبه شدم با خودم که آینه هم
مرا به آن من دیگر نشان نمی داده ست
به جستجوی خودم بودم و ندانستم
سزای فلسفه ورزی سقوط آزاد است
منی که پشت حصارم برای باور عشق
هنوز در دوئلم با جهان اطرافم
به انتخاب خودم قصد باختن دارم!
از این شکست فجیعانه عشق می بافم!
مخاطبان کلامم مرا نفهمیدند
ردای شعله به تن در سکوت رقصیدم
همین تفکر زخمی به انتحارم برد
که در خودم غم آن را شبیه مین چیدم
در این معامله با واژه جای یک واژه
در این تهاتر بی منطق از خودم سیرم
برای گفتن حرفم معذبم حالا
برای رفتن وُ مقصد رسیدنم دیرم
فشارِ توأم با درد خون به خون خوردن
-شبیه قاتل بالفطره ای هراس آور...
و حس اینکه به آخر رسیده ام دیگر-
شتک زدم به درونم رگارگ از خنجر
به رای قاطع این واژه های مار به دوش
بریده شد سر من در خلال این ابیات
وَ روح سرکش من را دریده اند از هم
برای شادی روح دریده ام صلوات!
دی ماه بود و من به دنیا آمدم ناچار
از مادری که شکل معصومانه ی زن بود
این خس خس پیوسته ی اسفند یعنی که
هر چه کشیدم قطعن از سیگار بهمن بود.
از کودکی این آرزویم بوده که روزی
دکتر شوم تا مغز را با دل دهم پیوند
غافل از اینکه در کریدور های زایشگاه
من را به جای کودکی شاعر عوض کردند.
پسوند نامم "شهروند دست چندم" بود
چیزی که باید باورش می کردم و اما
در کوچه های شهر دنبال خودم بودم
در آخرین بن بست ممکن می شدم پیدا.
بعضی لغات از ابتدا روی مخم بودند
گفتم که : "شین" را از میان "عشق"بردارم
عشق از من شاعر بدش می آید و من هم
باید کلاهی بر سر احساس بگذارم.
در بهترین حالت کسی درکت نخواهد کرد
وقتی که مجبوری به جای دیگری باشی
وقتی صف از آخر به اول می شود آغاز
محکوم هستی انتخاب آخری باشی.
می خواستم در جرگه ی نام آوران باشم
-افسوس دیگر این امیدی رفته بر باد است!-
گفتند باید گم کنی گور خودت را چون
اینجا چراگاه وسیع آدمیزاد است.
گاو آهنی را می کشاندم با خودم هر جا
وقتی که با آدم نماها همنشین بودم
حساسیت دارم به رنگ قرمز خودکار
این شاخ ها یعنی که گاوی خشمگین بودم.
می خواستم از شر افکارم رها گردم....
ای کاش پشت دست خود را داغ می کردم
جای تمام یاوه های وزن دار خود
بر روی کاغذ کاش استفراغ می کردم.
در کهکشان شیر تو شیری که شب زا بود
جرمی معلق در میان جرم ها بودم
تنها حیات وحش بکر بی در و پیکر...
من میزبان بی شمار از کرم ها بودم.
این کرم ها خیلی کمک کردند تا اینکه
خونابه ها سیر طبیعی را بپیمایند
در تو به توی حفره های قرمز ذهنم
طبق غریزه هفته ای یک بار می زایند.
شاید اگر تنها کمی مثل همه بودم
خونابه ها ذهن مرا قرمز نمی کردند
این واژه های وحشی طغیانگر بدمست
این قدر توی مغز من وز وز نمی کردند.
حس می کنم دارم به پایان می رسم اما
یک چیز در من دائما آغاز می گردد
باید به پایان می رسیدم پیش تر از این
اما نمی دانم کجای کار می لنگد.
من ساک خود را بسته ام , آماده ی کوچم
با آخرین شعری که جا خوش کرده در زنبیل
_آنجا دم در خوب نیست..آقا بفرما تو!
-گویا تعارف می کند آقای عزراییل-
فردا مسافر هستم و باید بخوابم زود
خوابم گرفت از بس که عمری بوده ام بیدار
قربان دستت لطف کن بیدار اگر بودی
این شعرها را ساعت نه پشت در بگذار.