مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

مرزها*


کوچ کن از وطن هرزه ی این آدم ها
از لجنزار تن هرزه ی این آدم ها
چندش آور تر از این نیست که رامت بکند
اصطکاک بدن هرزه ی این آدم ها
حیف تو اینکه حرامت بکنند و بشوی
خواه ناخواه زن هرزه ی این آدم ها
شایعه پشت سر هر که تو را دارد هست
بی خیالِ دهن هرزه این آدم ها
........
کوچ کن تا که از این مهلکه جان در ببریم
از عصب سوزی این معرکه جان در ببریم
شب به شب طی شد از این فصل بد طاعونی
و به اندازه ی یک شب به تنم مدیونی
کاش مرز من و تو غیر لباست باشد
تو بدهکار منی! خوب حواست باشد!
خوب من موقع آن نیست مردد بشوی
مرد می خواهی از این فاصله ها رد بشوی
می شود کم بکنی بعد همه فاصله ها؟
می شود سر نروی از سر این حوصله ها؟
می توانی که مرا با خودت آغاز کنی؟
بال سمت غزل تازه ی من باز کنی؟
می شود جان دوباره به قوافی بدهی؟
می شود عشق به اندازه ی کافی بدهی؟
می توانی که مرا دست خودت بسپاری؟
می توانی فقط این بار بگویی :آری!؟
حیف اینها همگی حسرت و افسوس من است
فکر تنها شدنم باعث کابوس من است
..........
من که رفتم و تو خوش باش که تنها شده ای
شک ندارم که به دست کسی ارضا شده ای
من که رفتم پی این زندگی لامذهب
پی سگ دو زدن و محو شدن در دل شب
زندگی فحش رکیکی ست که دائم خوردم
زهر در شیشه ی شیکی ست که دائم خوردم
زندگی فاصله ی عشق من و کینه ی توست
سردی رابطه ی دست من و سینه ی توست
زندگی حاصل یک عمر دویدن ها است
عشق در یک قدمیِ نرسیدن ها است
چون سرابی که فقط تشنه ترت می سازد
زل زدن....خیره شدن....هیچ ندیدن ها است
اتفاقن همه ی آنچه که ما می بینیم
لذتش در فقط از دور شنیدن ها است
زندگی مرتع بی مرز طمع ورزی هاست
گاه نشخوار شدن گاه چریدن ها است
گوشه ی یک قفس تنگ گرفتاریم و
کرکسی در صدد لاشه دریدن ها است
......
کاش می شد که به این شانه ی بی جان و نحیف
دست تقدیر کمی صبر و تحمل بدهد
لحظه ها کندترین حالت خود را دارند
مرگ باید که کمی عقربه را هل بدهد
تو رسیدی ته این قصه به پایان خودت
من همان بچه کلاغم که به لانه نرسید
"سگ ولگرد" هدایت نشده تیپا خورد
"آدم خنزری" قصه فقط درد کشید**
مرزها زندگی ام را به گروگان بردند
تف به گور پدر زندگی در تبعید!

پ.ن
*بازنویسی غزلی قدیمی از نگارنده زیر عنوان "زندگی به روایت یک شاعر غمگین"
**به شادباش روان عاصی صادق هدایت که سرکشی را از او آموختم.


این شعر را در شعر و غزل امروز بخوانید.

پانسمان ها (شعری در ستایش عشق)

پک به پک کوچه را قدم زده است , شاعری نیهلیست و پوچ گرا
توی ذهن سترون کوچه پرسشی مانده بی جواب: چرا...؟
.......
من فقط شعر می سرودم و بس..که همه حول محور زن بود
منطقت را بنازم ای دختر این دلیل بریدن از من بود؟
زن درونمایه های شعر مرا مملو از شرجی و عطش می کرد
من برایش هلاک می شدم و...او برایم همیشه غش می کرد
این زن از بیت بیت اشعارم کاخ هایی برای خود می ساخت
مثنوی ها به یادشان مانده شاعری را که قافیه می باخت
چادر گل گلی به سر می کرد و به خل بازی من عادت داشت
در کنارش به اوج می رفتم....او به شدت به تو شباهت داشت
زن شعرم پس از بریدن تو کوچ کرد از میان اشعارم
کاش می شد بگویم عمر منی!مثل یک مرد دوستت دارم
.........
ماندم و زخم خوردم و مردم تا بسنجی صداقت من را
بی تفاوت به آنچه می گذرد صرف کردی تو فعل رفتن را
گفتم آخر تمام شد.. و تنم با تنت هموطن نخواهد شد
پیرزن های کوچه می گفتند: او برای تو زن نخواهد شد
پیرزن ها چه خوب فهمیدند تو سرانجام رفتنی هستی
هر چه باشد تو با پرستوها در نسب خواهر تنی هستی
بعد تو سالها به خود گفتم:کاش می شد که بازگردد...کاش
آن من منطقی به من می گفت: چیز خاصِّی که نیست...محکم باش!
........
چشم و گوشت که باز شد دیدی سکس یعنی که عشق کافی نیست
چشم خود را ببند و حرف نزن ....این تجاوز به شکل قانونی ست
من تحمل ندارم اینکه کسی بر سرت چادر جنون بکشد
در حجابی که عین عریانی ست هر شبت را به خاک و خون بکشد
گریه تا گریه...قرص بعد از قرص-این فواصل بدون من سخت است-
دیگر اما نمی کنم باور......آن زن توی شعر خوشبخت است
زن شدی تا که عاقبت باشی آب سردی بر آتش خواهش
هر دو انسان و وارث دردیم...البته با تفاوتی فاحش!
........
پاسخی بر سوال های من است...بازگشتت_که غیر ممکن شد_
بخشی از ایده آل های من است...بازگشتت_که غیر ممکن شد_
عشق بعد از تو واژه ای مهجور...حبس در لای جرز دیوار است
پانسمان ها فقط عوض شده اند...زخم بالای زخم بسیار است

چگونه می شود....؟(شعری مشترک)

با سپاس و تقدیم احترام خدمت خانم فرانک خلیلی عزیز که زحمت سرایش نیمی از این شعر بر عهده ی ایشان بود.


چگونه می شود آخر خلاص شد از این
تفکرات عجیبی که در سرم دارم
به غیر مرگ تمام گزاره ها نسبی ست
هنوز شک عمیقی به باورم دارم

چقدر توی پرانتز به جبر باید بود؟

چقدر فاصله دارد جهان از افکارم
دوباره در خفقان و به اختیار سکوت
به قصد روزه نشسته زبان تب دارم

نمی شود که بگویم که ریشه کندن ها

چه ها که بر سر این تک درخت زرد آورد
سیاه چال بزرگی برای فرصت شد
پرانتزی که مرا در خودش تحمل کرد

هنوز فلسفه می بافم از خیال خودم

هنوز زخمی دردم در این فضای رئال
هبوط می کنم از خود به عمق فاجعه وُ
نمی رسد به تکامل تصورات محال

چنان غریبه شدم با خودم که آینه هم

مرا به آن من دیگر نشان نمی داده ست
به جستجوی خودم بودم و ندانستم
سزای فلسفه ورزی سقوط آزاد است

منی که پشت حصارم برای باور عشق

هنوز در دوئلم با جهان اطرافم
به انتخاب خودم قصد باختن دارم!
از این شکست فجیعانه عشق می بافم! 


مخاطبان کلامم مرا نفهمیدند
ردای شعله به تن در سکوت رقصیدم
همین تفکر زخمی به انتحارم برد
که در خودم غم آن را شبیه مین چیدم

در این معامله با واژه جای یک واژه

در این تهاتر بی منطق از خودم سیرم
برای گفتن حرفم معذبم حالا
برای رفتن وُ مقصد رسیدنم دیرم

فشارِ توأم با درد خون به خون خوردن

-شبیه قاتل بالفطره ای هراس آور...
و حس اینکه به آخر رسیده ام دیگر-
شتک زدم به درونم رگارگ از خنجر

به رای قاطع این واژه های مار به دوش

بریده شد سر من در خلال این ابیات
وَ روح سرکش من را دریده اند از هم
برای شادی روح دریده ام صلوات!

خونابه ها (بیوگرافی یک سقوط )

دی ماه بود و من به دنیا آمدم ناچار
از مادری که شکل معصومانه ی زن بود
این خس خس پیوسته ی اسفند یعنی که
هر چه کشیدم قطعن از سیگار بهمن بود.

از کودکی این آرزویم بوده که روزی
دکتر شوم تا مغز را با دل دهم پیوند
غافل از اینکه در کریدور های زایشگاه
من را به جای کودکی شاعر عوض کردند.

پسوند نامم "شهروند دست چندم" بود
چیزی که باید باورش می کردم و اما
در کوچه های شهر دنبال خودم بودم
در آخرین بن بست ممکن می شدم پیدا.

بعضی لغات از ابتدا روی مخم بودند
گفتم که : "شین" را از میان "عشق"بردارم
عشق از من شاعر بدش می آید و من هم
باید کلاهی بر سر احساس بگذارم.

در بهترین حالت کسی درکت نخواهد کرد
وقتی که مجبوری به جای دیگری باشی
وقتی صف از آخر به اول می شود آغاز
محکوم هستی انتخاب آخری باشی.

می خواستم در جرگه ی نام آوران باشم
-افسوس دیگر این امیدی رفته بر باد است!-
گفتند باید گم کنی گور خودت را چون
اینجا چراگاه وسیع آدمیزاد است.

گاو آهنی را می کشاندم با خودم هر جا
وقتی که با آدم نماها همنشین بودم
حساسیت دارم به رنگ قرمز خودکار
این شاخ ها یعنی که گاوی خشمگین بودم.

می خواستم از شر افکارم رها گردم....
ای کاش پشت دست خود را داغ می کردم
جای تمام یاوه های وزن دار خود
بر روی کاغذ کاش استفراغ می کردم.

در کهکشان شیر تو شیری که شب زا بود
جرمی معلق در میان جرم ها بودم
تنها حیات وحش بکر بی در و پیکر...
من میزبان بی شمار از کرم ها بودم.

این کرم ها خیلی کمک کردند تا اینکه
خونابه ها سیر طبیعی را بپیمایند
در تو به توی حفره های قرمز ذهنم
طبق غریزه هفته ای یک بار می زایند.

شاید اگر تنها کمی مثل همه بودم
خونابه ها ذهن مرا قرمز نمی کردند
این واژه های وحشی طغیانگر بدمست
این قدر توی مغز من وز وز نمی کردند.

حس می کنم دارم به پایان می رسم اما
یک چیز در من دائما آغاز می گردد
باید به پایان می رسیدم پیش تر از این
اما نمی دانم کجای کار می لنگد.

من ساک خود را بسته ام , آماده ی کوچم
با آخرین شعری که جا خوش کرده در زنبیل
_آنجا دم در خوب نیست..آقا بفرما تو!
-گویا تعارف می کند آقای عزراییل-

فردا مسافر هستم و باید بخوابم زود
خوابم گرفت از بس که عمری بوده ام بیدار
قربان دستت لطف کن بیدار اگر بودی
این شعرها را ساعت نه پشت در بگذار.

گروتسکی برای همیشه و هنوز

در بیاور پنبه را از گوش خود
این صدا سرشار زخم و تاول است
نعره های آخرین شیر است در
باغ وحشی که کنار جنگل است.

این عفونت زایی دنیای ماست
-نطفه ی لقّ شبی در بطن روز-
سرشماری بزرگ دردهاست
در "گروتسک" ی که جا دارد هنوز.

خط خطی هایی گم و مفقوده ایم
ما نه کتبی نه شفاهی بوده ایم
هیچ جا از ما نشانی ثبت نیست
ما از اول اشتباهی بوده ایم.

شب کماکان حکمران کوچه است
پشت هر سنگی سگی خوابیده است
راستی خورشید می دانی که کی
آخرین دفعه به ما تابیده است؟

یک جنازه مثل سایه با من است
با خودم اینجا و آنجا برده ام
سعی کردم شکل خود باشم ...نشد
عکس برگردان مردی مرده ام.

این جراحت های خون آلود شعر
زخم های ناشی از همبستری ست
ترک کن من را و دیگر برنگرد
نوبت پتیاره های دیگری ست.

بوی خون گویا حریصت کرده است
نعش کش آورده ای این بار هم!
گوسفندان سمت تو راهی شدند
جفت شش آورده ای این بار هم...

پشت سر چیزی به جز حسرت نبود
روبه رو امّیدهای واهی است
ماشه ات را می چکانی یا که نه؟
جمجمه لبریز از آگاهی است.

حذف من حذف سوالی فلسفی ست
تیغ بر رگ های ایمانم بزن
پر بکن با آدمی لجباز تر
نقطه چینی را که می خندد به من.

در گلویت گیر کردیم از قرار
قی بکن ما را همین گوشه کنار
می رویم از خاطراتت یک به یک
ای به روح رفتگانت ...روزگار!



این شعر را در نشریه ی الکترونیکی ادبی سیولیشه بخوانید.