مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

غزلی در خواستن و نتوانستن

پشت طاقت خم شده از سایه ی سنگین تو
نیست اصل معرفت جزو اصول دین تو
محرم هر مرد این شهری به جز بیچاره من!
ظاهرا برعکس هر چه مذهب است آیین تو
شایعاتی هست پشتت…حرف هایی…بگذریم
روزگاری بوده ام من باعث تسکین تو
جمله ی ((دیگر برو دست خدا همراه تو))
تلخ بود….اما چرا با لهجه ی شیرین تو؟!
طبق میلت از میان خاطراتت رفته ام
تا که زیباتر شوم در چشم زیبا بین تو
………..
گفته بودم:((بر نمی گردی کنارم؟))…گفته بود:
((بستگی دارد کجا باشم شب تدفین تو))
سنگ قبر ساده ای در کنج قبرستان شهر
حک شده بر روی آن :-مرحوم بنیامین تو-

غزلی برای چشم های تو(1)

همیشه از تو سرودن خیال انگیز است
نثار توست غزل هام اگر چه ناچیز است
اگر چه قاعدتا در خیال تو مرده ست
جنازه ای متحرک که پشت این میز است
مرا به مرز جنون می کشد…نمی دانی
سکوت تلخ اتاقی که از تو لبریز است
همیشه چرخش ما بر مدار باطل بود
و قبل و بعد زمستان همیشه پاییز است
نمی شود که بر انداخت نسل چشمانت
اساس سلطنتی را که سلسله خیز است
……
خدا! ببر قفسم را شمال غرب غزل
بگو که کوچه ی شمسم کجای تبریز است؟
……
ادامه ی غزلم دست باد پاییز است
در این زمان که مترسک خدای جالیز است…..

ما

خلق وزن ترانه ها تنگ است
واژه ها هم به گریه افتادند
ارزشش از شمار بیرون است
بغض هایی که هدیه ام دادند.


زندگی جمع جبری جبراست
با همه اختیار رفته به باد
راستی خانم معلم گفت
جای بابا که بود نان می داد؟


قرن قداره بستن لیلاست
بد به حال کسی که مجنون است
سنگ زیرین آسیا بودیم
تا بدانند نرخ نان خون است.


کودک در درون مان افسوس
پیر و فرتوت و ناتوان گردید
زیر مشت و لگد ترک خورد و
طفلکی سست و نیمه جان گردید.


حمله کردیم…نا امیدانه
حمله کردند…ما عقب رفتیم
دست یاری نبود بالاجبار
دست خالی به جنگ شب رفتیم.


مرده هستم ولی نمی دانم.
قلب من توی سینه ام خاک است
بخش خاکستری مغزم نیز
روزی مارهای ضحاک است.


زنده هستم ولی نمی دانی
زنده بودن چه قدر دشوار است
زنده باشی ولی درون قفس….
زندگی منتهی به دیوار است.


 

در میان  تنوع  آلام
رنج و تحقیر قسمت من شد
مردها جانیان بالفطره
“روسپی” اسم دیگر زن شد.

 
فاحشه خانه ها زیاد شدند…..
(از همین جا به بعد سانسور است)
عینکت را عوض بکن آقا!
چشم های شما مگر کور است؟!

 
ای خدای بزرگ! ما رفتیم!
یادگاری نهاده ایم از درد
مرد باش و بگو که بعد از ما
این همه درد را چه خواهی کرد!

هجرت در قطار

این بی هرجایی و در هرجایی
پیامد هرج و مرج هجاهای هجرت است
وقتی که
زادگاهت را هجی می کنی.


من جهانی را با تو می خواهم
که همه ی جهت هایش
به سمت شمال باشد


از جنوب جهنم با تو سخن می گویم
جغرافیایی جبرآلود
که واگن به واگن جابه جا می شود
اما تمام نمی شود


من یقین دارم
که عاقبت این قطار
به ایستگاه باران می رسد
به مجرد اینکه بگویی”تمام شد”
این کابوس به پایان می رسد.

پیغمبر زیبای من

لب به لب مهمانی ات را با سکوت آغاز کن

از کنایه دست بردار و فقط ایجاز کن


دعوتت را فاش کن پیغمبر زیبای من

وحی شو بر قلب من افشای هر چه راز کن


عطر دستت سطح میز شام را پر کرده است

شمع را روشن بکن تکمیل این اعجاز کن


کوک کردم ساز را در “دستگاه اصفهان”

لهجه ات را وارد روح لطیف ساز کن


فرصت پروانگی مابین دستان من است

در فضای تنگ آغوشم بیا پرواز کن


لامپ را خاموش کن حالا که شب آغاز شد

چشم هایت را ببند و دگمه ها را باز کن



این شعر را در شعر و غزل امروز بخوانید.