مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

گروتسکی برای همیشه و هنوز

در بیاور پنبه را از گوش خود
این صدا سرشار زخم و تاول است
نعره های آخرین شیر است در
باغ وحشی که کنار جنگل است.

این عفونت زایی دنیای ماست
-نطفه ی لقّ شبی در بطن روز-
سرشماری بزرگ دردهاست
در "گروتسک" ی که جا دارد هنوز.

خط خطی هایی گم و مفقوده ایم
ما نه کتبی نه شفاهی بوده ایم
هیچ جا از ما نشانی ثبت نیست
ما از اول اشتباهی بوده ایم.

شب کماکان حکمران کوچه است
پشت هر سنگی سگی خوابیده است
راستی خورشید می دانی که کی
آخرین دفعه به ما تابیده است؟

یک جنازه مثل سایه با من است
با خودم اینجا و آنجا برده ام
سعی کردم شکل خود باشم ...نشد
عکس برگردان مردی مرده ام.

این جراحت های خون آلود شعر
زخم های ناشی از همبستری ست
ترک کن من را و دیگر برنگرد
نوبت پتیاره های دیگری ست.

بوی خون گویا حریصت کرده است
نعش کش آورده ای این بار هم!
گوسفندان سمت تو راهی شدند
جفت شش آورده ای این بار هم...

پشت سر چیزی به جز حسرت نبود
روبه رو امّیدهای واهی است
ماشه ات را می چکانی یا که نه؟
جمجمه لبریز از آگاهی است.

حذف من حذف سوالی فلسفی ست
تیغ بر رگ های ایمانم بزن
پر بکن با آدمی لجباز تر
نقطه چینی را که می خندد به من.

در گلویت گیر کردیم از قرار
قی بکن ما را همین گوشه کنار
می رویم از خاطراتت یک به یک
ای به روح رفتگانت ...روزگار!



این شعر را در نشریه ی الکترونیکی ادبی سیولیشه بخوانید.

ما

خلق وزن ترانه ها تنگ است
واژه ها هم به گریه افتادند
ارزشش از شمار بیرون است
بغض هایی که هدیه ام دادند.


زندگی جمع جبری جبراست
با همه اختیار رفته به باد
راستی خانم معلم گفت
جای بابا که بود نان می داد؟


قرن قداره بستن لیلاست
بد به حال کسی که مجنون است
سنگ زیرین آسیا بودیم
تا بدانند نرخ نان خون است.


کودک در درون مان افسوس
پیر و فرتوت و ناتوان گردید
زیر مشت و لگد ترک خورد و
طفلکی سست و نیمه جان گردید.


حمله کردیم…نا امیدانه
حمله کردند…ما عقب رفتیم
دست یاری نبود بالاجبار
دست خالی به جنگ شب رفتیم.


مرده هستم ولی نمی دانم.
قلب من توی سینه ام خاک است
بخش خاکستری مغزم نیز
روزی مارهای ضحاک است.


زنده هستم ولی نمی دانی
زنده بودن چه قدر دشوار است
زنده باشی ولی درون قفس….
زندگی منتهی به دیوار است.


 

در میان  تنوع  آلام
رنج و تحقیر قسمت من شد
مردها جانیان بالفطره
“روسپی” اسم دیگر زن شد.

 
فاحشه خانه ها زیاد شدند…..
(از همین جا به بعد سانسور است)
عینکت را عوض بکن آقا!
چشم های شما مگر کور است؟!

 
ای خدای بزرگ! ما رفتیم!
یادگاری نهاده ایم از درد
مرد باش و بگو که بعد از ما
این همه درد را چه خواهی کرد!