مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

به همین سادگی



"هیروشیما"ی خسته ام خونی ست

زخمی از ابتذالِ باورتان

روزهای سپیدمان تار است

زیر یوغِ سیاه لشگرتان

تاجران کثیف خونابه !

بو گرفته ست زخمِ بسترتان

سبز بود و زبان سرخی داشت

سرمان در ستیز با سرطـ(تـ)ان

باشد این بار هم به نفع شما!

چند_هیچیم در برابرتان ؟!

***

به همین سادگی نمی میرم

من که در لاکِ خود نمی مانم

بی هوازی ,  دوزیست , تک سلول

جزیی از سخت پوستانم


من مسیحای کوچکی هستم

زیرِ صدها صلیب مدفونم

جلجتایی پر از "یهودا" ها

من "ویتنامِ" غرق در خونم


ساکتم ,  مثل بمبِ ساعتی ام

مثل بغضی که مانده در حلقوم

خوابِ تاریخ را می آشوبد

جیغِ زن هایِ "غزه" ی مظلوم


حبس یعنی که زندگی آری!

مثلِ اکسیژنی که در ریه است

تا گذرنامه ی پرستوها

توی دست "عماد مغنیه" است


به تو یک مثنوی بدهکارم

"خاور"ی که "میانه"ی دردی

با همین شاخه های زیتونت

چه به روزم...به روزت آوردی!


گریه کردم زوالِ انسان را

با خدایی که ظاهرا تنهاست

با خدایی که بی گمان هر شب

یادِ دستان "ویکتور خارا" ست


آه! ای عشق منقبض در خشم

زخم زیبای خفته در جانم

پرچمِ سرخِ پرغرورت کو

تا به "کوبانی" ات بکوبانم؟!


ای که روی زمینِ ناهموار

صوفیانه ترین سماع منی

سنگرم را پر از حماسه بکن

تو مقدس ترین دفاع منی


آه! جغرافیای غمگینم

نقطه ی صفرِ مرزیِ انسان

با توام ای مهندس تاریخ!

ای "پرولتاریا"ی تیر و کمان!


این شعر را در شماره ی چهل و سوم نشریه ی الکترونیکی عقربه بخوانید.

نبودن و بودن

سرِ زا رفت کودکی که منم

_داستان توی نطفه اش خفه شد_

پارادوکسِ نبودن و بودن

واردِ "فکت" های فلسفه شد


شعرهایم یتیم تر شده و

با همان طفلِ مرده سر کردند

شوریِ اشک مادرم کم بود

نمکش را زیادتر کردند


پیچ در پیچِ راهِ سنگاسنگ

می دویدم به هیچ سو...هر سو

می شنیدم سکوت سردش را

گوش در گوشِ رازهای مگو


سوگمندانه ماه و سال گذشت

هر کدامش "محرَم"ی بود و

از مفاهیم ظاهرا ساده

درکِ من درکِ مبهمی بود و


فکر کردم که عشق یعنی کشک

مثل "کرخه" که عاشق "راین" است

یا که حتی حقیرتر از این

خرسِ افسرده ی "ولنتاین" است


فکر کردم که می شود تویِ

"لیستِ شیندلر" همیشه آخر بود

می شود مفت گشت و مفت چرید

فکر کردم که می شود خر بود


می شود خونِ تازه را بو کرد

می شود با درنده ها خو کرد

می شود لوله ی مسلسل را

با مسیر پرنده همسو کرد

می شود روی میزها رقصید

آس ها را از آستین رو کرد

می شود فاصله گرفت از خود

فکر کردم که می شود...و نشد


ناامید از همیشه ی خویشم

ناامید از هنوزهای عبث

می روم تا به خواب برگردم

توی امنیت وسیع قفس


به هوای فجیع تر مردن

از خودم پل , به سویِ شعر زدم

خونِ تازه چکیده از زیرِ

چسب زخمی که روی شعر زدم


ترس دارم از این چنین بودن

از افولِ مترسکی که منم

مادرم کو که باز گریه کند؟

سرِ زا رفت کودکی که منم


توضیح: "لیست شیندلر" عنوان فیلمی ست از استیون اسپیلبرگ