مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

عشق به صرف هویج و چماق


به نوبرانه ی لب در اوان فروردین

به چشم بی پدرت این ستمگر بی دین


به زنده رود سرازیر از شیار تنت

به اصفهان پر از نقش زیر پیرهنت


به دست های لطیفت که منبع رویاست

و مرتع و وطن و خاستگاه آهوهاست


به آن قبیله ی کولی که در تنت مخفی ست

به چتر صورتی ات که , نماد هم سقفی ست


به گازهای غلیظی که از لبت دادی

و ناگهان به دلم اتفاق افتادی


به انفجار بزرگی که در سرم بودی

و کشف تازه ای از بعد دیگرم بودی


به کشف کشور بکری میان بازوهات

و یک سپاه مسلح به تیغ ابروهات


به حمله های شبانه به سمت احساسم

و جنگ کردن و فتح نقاط حساسم


"هویج" وسوسه ات با "چماق"اخلاقت

هزار بار بریدن......و نقطه از سر خط


به رد قرمز ماتیک روی ته سیگار

به کافه ای که تو را زار می زند هر بار


به قبض و بسط مداوم میان خاطره ها

به پرسشی که ندادی جواب اینکه چرا....؟


به زور این همه اغواگری , به نامردی

خلاصه اینکه مرا خوب عاشقت کردی!!




این شعر را در ماهنامه ی ادبی تیراژه بخوانید.


این شعر را در شعر و غزل امروز بخوانید.

کوچه ی اختر


در قفس مرده ترین حالت یک انسانم
من رَکَب خورده ترین حالت یک انسانم

خونی ام! مثل خراشی به تن خاطره ها !
مثل "بلوار کشاورز" , پس از عاشورا

لب دریا برسانید مرا دست به دست
آخر این شهر چقدر از همه جا بن بست است!

دلم اندازه ی یک دشت هوا می خواهد
فرصت معجزه ی سبز تو را می خواهد

ریشه ی کاج , قد سرو , و یک جنگل راش !
شهوت رویش نو در کمـــــر جنگل باش

عکس این پنجره را خوب به خاطر بسپار
توی قابی که کج آویخته ام بر دیوار

قلبم اندازه ی بی طاقتی ام تیر کشید
ذهنم اندازه ی یک فاجعه آژیر کشید

تو هم اندازه ی این فاجعه را می دانی
زیر لب بغض کنان از ته دل می خوانی :

(گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب
گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز

گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز ) ***
.........
من به پابوس خطر می روم ای آدم ها!
روح صد سرو تناور طلبیده ست مرا

من وصیت شده ام از خودِ منصور به بعد
راه ها تازه یکی می شود از گور به بعد

بغض ما را بگذارید که باران بشود
نگذارید که این شهر بیابان بشود

نگذارید که پیمانه به پایان برسد
هر چه انگور کپک خورده به مستان برسد

بعد مرگم به تنم یک کفن سبز کنید
زیر رگبار غزل روح مرا قبض کنیــــد

کار تدفین مرا نیز به کرکس بدهید
برگ آزادی من را به "اوین" پس بدهید.

شاید از نقطه ی پایان امید آغازی.....
شاید از سرخ ترین حنجره ها آوازی.....

شاید از لای ترک های قفس یک جوری...
شاید از تنگ ترین روزنه ها یک نوری....

شاید این تعزیت محض سرآخر روزی.....
شاید از عمق شب "کوچه ی اختر" روزی....



پانوشت:
****شعری منتسب به دکتر رهنورد