مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

پشتِ سیفون

مردِ این قصه یک نفر از ماست

یک نفر که شبیه خیلی هاست

آدمِ برفیِ زمستان ها

مردِ ترسیده از خیابان ها

مردِ شب پرسه های غمبار و

مردِ سگ سرفه های تبدار و

مردِ_در باورِ خودش_ شاعر

مردِ یک عمر تا ابد عابر

مردِ "والذاریاتِ" بعد از این

مرد تلخی شبیه بنیامین


شعر من شرح زخم های من است

شرحه شرحه...فجیع و خون آلا

به بزرگی خود ببخش و بخوان

ضعف تالیفِ زخم هایم را


پشت کردم به خویش , پشتاپشت

اشک را پاک می کنم با مشت

بغض را قورت می دهم با قرص

"درد عشقی کشیده ام که مپرس"

قرص طعم مزخرفی داره!


بوی کافور می دهد دهنم

باید این فیلم را عقب بزنم

تا ببینم چگونه می میرم

چند سال از جوانی ام پیرم؟

کی منو توی قبر میذاره؟


من جوانی نکرده پیر شدم

زود بودم که با تو دیر شدم

هیچ شکی در این جنایت نیست

این سکوت از سرِ رضایت نیست

این صدایِ مهیبِ آواره !


زخمی از مبتلا به تو شدنم

خسته از روی خود ولو شدنم

له شدم زیر بار آوارت

عشقِ فرضی خدانگهدارت

من کجامو خدا نگهداره؟!


کور سوی امید واهی بود

غلط انداز و اشتباهی بود

دستشویی بینِ راهی بود

جای خوبی برای عزلت بود

ماهیانه نبود و عادت بود

عشق نوعی قضای حاجت بود

پشتِ سیفون همیشه دیواره!


خیابان ها

بغض کردم تمامِ فروردین

و بهار ابتدای باران بود

کل اردیبهشت ضجه زدم

ردَ اشکم کفِ خیابان بود

آخ! خردادِ خسته و خونین...

سالِ نحسی که اولش آن بود

مهر و آبان و آذرش این است


من یقین دارم این خیابان ها

مثل من زخم خورده از سفرند

مثل من "یوم تبلی الاسرار"

از تو و کوچ تو نمی گذرند

دوستانش محلَ سگ بکنند

دشمنانش "به نیم جو نخرند"

شاعری را که باورش این است


آن ورِ پنجره خیابانی ست

جمعِ اضدادِ آمدن/رفتن

آن ورِ پنجره اتوبوسی ست

این ورِ پنجره پر است از من

عشق یعنی که منتظر باشی

عشق یعنی به خفت افتادن

ظاهرا اسمِ دیگرش این است


کاش می شد دوباره سر بدهم

به سرِ گریه گاهِ شانه ی تو

که نگیری مرا به چیز چپ ات

که بگیرم فقط بهانه ی تو

که دوباره شبیهِ شعر شود

جیغِ من در سکوتِ خانه ی تو

عشقِ یکسویه آخرش این است


........


عشق مالیخولیای اجدادی ست

که به چنگم رسیده پشت به پشت

ماشه را می/نمی چکانم تا

بسپارم به جوخه ی انگشت

شک ندارم که از خودم سیرم

خویش را عاشقانه خواهد کشت

سربداری که در سرش این است