مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

به کودکم

تمامِ دار و ندارِ کسی که خواهد رفت

کسی که باورش این بود که , نباید رفت

کسی که د رهمه عمرش بد آمد و بد رفت

به غربتی که تهِ رفتن است بسپارید


سکون و رخوت رگ های بسته ی مغزم

گلادیاتورِ مغلوب و خسته ی مغزم

سپاه زخمی و از هم گسسته ی مغزم

به مرده ای که درونِ من است بسپارید

 

شمالِ خانه ی من را که سرد و بارانی ست

و سقف مشترکم با کسی که دیگر نیست

کلید جمجمه ام را که سفت و  سیمانی ست

به مغز من که اسیر تن است بسپارید


صدای جیغِ من از بیت بیتِ هر غزلم

و هق هقِ زنِ شعرم که مُرد در بغلم

مکا شفات قریب الوقوع و محتملم

به هر زنی که عمیقا زن است بسپارید

 

عبور هر شبه ام از مسیرِ رفتن او

و بو کشیدنِ گل های سرخ دامن او

شبِ سیاه من و چشم های روشن او

به شهر من که پر از آهن است بسپارید


خراشِ زنجره ها روی خط اعصاب و

و بوی گند "جوانمردهای قصاب" و

بزاق سمیّ خفاش های خوش خواب و

به کشورم که پر از "بتمن" است بسپارید


تنِ کبود شده , از عبورِ آدم ها

و دربدر شدن از خود به زورِ آدم ها

شباهتم به لجن در حضور آدم ها

به دوستی , که خودِ دشمن است بسپارید

 

صدای سوت قطاری که خواب جنگل را

یکایک کلمات رکیک جدول را

هراسناکیِ بودن,  شبیهِ انگل را

هزار زخمِ عفونی , هزار تاول را

شقیقه ای که نمی ترسد از مسلسل را

حواس پرتیِ این مردِ ول معطل را

به کودکی که شبیهِ من است بسپارید

 وبی تاسف از این (شمع مرده یاد آر)ید

 

 

 

تهوع

از مشت ما پرنده ی شادی فراری است

تقویم هایمان همه از عید , عاری است

این چندمین هزار شب از بیقراری است؟

امروز روز چندم از این قرنِ ماتم است ؟!


آفت شروع می شود از ابتدای برگ

ریشه تمام می شود از اولین تگرگ

روی درخت کنده شده : زنده باد مرگ !

روی درخت کنده شده : کار آدم است !


چاقو به قلب دار و ندارت , به باورت

صدها تبر به ریشه ی سست و محقرت

تیر خلاص سمت شپش خانه ی سرت

هر چه زیادتر بزنی باز هم کم است !


سم توی جامِ جمجمه ات _ اجتماعِ جیغ! _

بنزین و چارپایه ی سست و  طناب و تیغ

فندک به نامِ نامیِ سوزان ترین حریق ....

اسباب خودکشی همه جوره فراهم است !


کار دلت کشیده به باتری , و درهمی

بازیگر سیاه تئاتری , و در همی

"روکانتنِ تهوعِ سارتری*"و در همی

[ _آقا سوا نکن! که سر و مغز در هم است! ]



توضیح : "آنتوان روکانتن" شخصیت اصلی رمان " تهوع" اثر ژان پل سارتر.