مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

به لهجه ی شیرین

تو , منبعِ وحیِ غزلی , ای غزل انگیز

ای باعث اغواگری و مانع پرهیز


آه ای عسلِ حل شده در لهجه ی شیرین

با تلخیِ فرهادِ پدرمرده بیامیز


یک شهر پی ات هست چنین کوچه به کوچه

یک "قونیه" دنبال تو "تبریز" به تبریز


بیدار شو از نحس ترین لحظه ی کابوس

از دورترین نقطه ی این فاصله برخیز


برگرد که باران بزند , شعر ببارد

از رو برود این شبِ لامذهبِ خونریز


بگذار زمستان برود سمتِ بهارت

تقویمِ پدرسگ نخورد باز به پاییز


وقتی که تو مضمونِ منی مغزم اضافی ست

-این غده ی بدخیمِ پر از چرکِ درونریز-


شرمنده که دنیای من اندازه ی تو نیست

از آن طرفِ میز بیا این طرفِ میز


آرام تر در را ببند

فرض کن قلب مرا دارند از جا می کنند
سکته ی ناقص زدم از دست تو ، لطفا بخند

خواب می بینم و یا بیدار هستم؟ این تویی؟!
از کجا وارد شدی توی اتاقم؟ ای لوند!

قبل اسمم… بی تعارف…خواهشا “آقا” نگو
دوست دارم چون صدایم می کنی بی پیشوند

می توانم حس کنم شیرینی ات را در غزل
مثل روح نیشکر در قالب یک حبه قند

تخت خالی مرا پر کن از ایثار تنت
زخم هایم با وجودت عین مرهم می شوند

تا کجا باید تو را در خواب من پیدا کنم؟
در کجای فاصله هستیم ما با این روند؟

از تو ممنونم که امشب باز مهمانم شدی
لطف کن پشت سرت آرام تر در را ببند

جای خالی ات در گیومه

شب ها تو نت به نت به دلم “شور” می شوی

فردا که شد دو…سل..دو..”ماهور” می شوی

یادآور  سماع   دراویش  عاشقی

وقتی که کوک با دف و تنبور می شوی

موسیقی شگرف غزل های حافظی

با این ردیف ها چه قَدَر جور می شوی!

من جرعه جرعه از لب تو مست می شوم

تو خوشه خوشه دختر انگور می شوی

می تابی و تمام تنم چشم می شود

بخت منی و آخر سر کور می شوی

……….

بی بی دل تویی که به اعجاز خال خود

همواره حکم بازی پاسور می شوی

می خواهم از تو دل ببرم دست آخری

یک دفعه از برابر من دور می شوی

……….

(…..)حسرت عمیق منی در تمام عمر

-مابین این گیومه “تو” منظور می شوی-.

زایمان

امشب ببین با قاب عکست در بغل خوابیده ام
پیراهنی که دوستش می داشتی پوشیده ام
چشم انتظارم تا تمام این غزل کامل شود
تا اینکه موزون تر شوی صغرا و کبرا چیده ام
تو خاستگاهت در میان "وزن های دوری " است
-این مساله را در خلال این غزل فهمیده ام-
هر صبح تو از خیسی تختت تعجب می کنی
چون که نمی دانی چه شب ها تا سحر باریده ام
رفتم که راحت تر به عشق تازه ات عادت کنی
-این هم به روی آن همه کشکی که من سابیده ام-
اکراه داری اسم من را بر لبت جاری کنی
انگار در عمق گلویت چون تفی ماسیده ام
بیهوده حاشا می کنی...((من خود به چشم خویشتن))
"in a relationship" را در فیسبوکت دیده ام
.........
تو "تای تانیث" م شدی...از اشک آبستن شدم
طی فرآیندی عجیب این شعر را زاییده ام.

غزلی برای چشم های تو(2)

گیچ گیجم من از معمایت
ضرب و تقسیم و جمع و منهایت
بخش کسری تختخوابم است
جبر مجهول خالی جایت
سمت آبی خواب تو رفتم
تا که خیسم کنی به رویایت
کاش موجی مرا به خود بکشد
بر رواق وسیع دریایت
خاطره پشت خاطره رج خورد
زیر انبوه رد پاهایت
حسرتی مانده بر دل دیوار:
پنجره پنجره تماشایت
......
دشمنان قرار و خواب منند
مرگ بر آن دو چشم گیرایت.