مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

هجرت در قطار

این بی هرجایی و در هرجایی
پیامد هرج و مرج هجاهای هجرت است
وقتی که
زادگاهت را هجی می کنی.


من جهانی را با تو می خواهم
که همه ی جهت هایش
به سمت شمال باشد


از جنوب جهنم با تو سخن می گویم
جغرافیایی جبرآلود
که واگن به واگن جابه جا می شود
اما تمام نمی شود


من یقین دارم
که عاقبت این قطار
به ایستگاه باران می رسد
به مجرد اینکه بگویی”تمام شد”
این کابوس به پایان می رسد.

بی قراری های یک تن خونین

1

درد

مردانه تر از آن بود

که تابش بیاورم

اما تو

درنگ نکردی و درد را تاب آوردی

دستانت

درختان تناوری بودند

عمود بر امتداد باد

مرزی بین دیوارهای شهر

و جنگل آزاد.

 

2

تو

در کجای آن شب گرگ آلود

بالاپوش بارانی ات را

روی دوش من انداختی

که سال هاست این ابرهای بدخلق

تازیانه وار

بر من می بارند؟

 

3

می خواهم

بر این جنازه ی خونین

آخرین کولیان مهاجر

نماز بخوانند

تا زخم هایم را

در دورترین سرزمین ها بکارند.

 

4

دور رویایم سیم خاردار نکشید

من

نرفته مسیر کوچ را می دانم.