مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

خرده روایت ها

خرده روایت های مغموم مرا بردار

در کوله پشتی در کنار "کافکا" بگذار

گریه به روی شعر این مردِ مزخرف کن

شب ها که تب داری به جای قرص مصرف کن

با اول اسمت برایم واژه سازی کن

زیر زبانم با سیانور عشق بازی کن

با خود کلید خانه را در کوچه ها گم کن

ادرار , روی شکل و فکر و حرفِ مردم کن

آنها که ما را مثل یک دیوار می بینند

یک نوع از انواع پستاندار می بینند

ترکم بکن...من را...و هر نوعی از عادت را

لیوان به لیوان قورت خواهم داد یادت را

مشغول مردن در کنارِ قرص اعصابم

شب ها نمی خوابم...نمی خوابم...نمی خوابم


عطر تنت در بک گراندِ شامه ی کفتار

کابوس کرکس بر فراز خواب هر مردار

از صبح تا شب خوردن دشنام با الکل

شب تا سحر گیراندنِ سیگار با سیگار

از پشت سر, بن بست در بن بست در بن بست

تا پیش رو دیوار در دیوار در دیوار

مثل یهودی ها برای هیتلر مردن

گریه برای افسر نازی پس از کشتار

پروانه بودن توی دوران "هخاموشی"

همبستری با گنده لاتِ موش های هار

اینها هراسم از تمامِ بی تو بودن هاست

این بی تو بودن ها پر از دیوانه ای تنهاست


می بویمت از غنچه های روی روتختی

می خندمت هر چند با اکراه با سختی

می دزدمت از روی بند رخت همسایه

می پوشمت دگمه به دگمه, لایه در لایه

می بوسمت در آخرین عکس ,آخرین لبخند

می رویمت در پیچ و تاب آخرین پیوند

می گریمت در آخرین رگ, آخرین آوند

آخر, تمامِ لحطه ها را پوست خواهی کند


"ما" واژه ای بودیم که در واژه ها گم بود

در مورد ما زندگی سوتفاهم بود

ما مثل ته سیگار زیر پای هر عابر

ما آخرین هق هق, به دوشِ آخرین شاعر

هم گریه با دیوانگان, با مست های شهر

ما بوی تند شاش, در بن بست های شهر

ما بند نافِ متصل بر غربت یک جفت

ما هر چه باید گفته بودیم و کسی نشنفت

ما جاده ای بودیم که , افتاد در درّه !

این قصه را کوتاه کن, یا حضرتِ ارّه !

آدمک ها


یک زن درونم ایستاده آن ورِ پرده

یک زن که مثل سگ دمادم بچه آورده

[ از هر طرف درد و بخونی آخرش درده ! ]

در من زنی که سینه هایش را عمل کرده.


ماشین , درونم یک نفر را زیر می گیرد

مردی درونم خواب می بیند که می میرد

از درد دارد مغز خود را گاز می گیرد

یک عمر با افکار خود بحث و جدل کرده.


یک دختر زیبا درونم با کتِ جین اش

سیگار بر لب می رود تا فازِ سنگینش

شهد و شکر می ریزد از اندام شیرینش

پا توی کفشِ هر چه زنبور عسل کرده!


یک کودک بسیار بازیگوش در من هست

(یک دست جام باده) را می گیرد و یک دست....

هر قدر من خم تر شدم او آخرش نشکست

او هر چه غیر محتمل را محتمل کرده.


یک پیرمرد پیزری که , مثل من گیج است

شکل سقوطی دردناک اما به تدریج است

هی مرگ می آمد , و او هی از اجل می جست

از بس نمرده خویش را ضرب المثل کرده.


اما من از این آدمک ها سخت بیزارم

در جای جای مغز خود زنجیر می کارم

با اینکه خوابم, دائما از درد بیدارم

تنها فقط یک گام با خود فاصله دارم

مثل کسی که زادگاهش را بغل کرده!

آلزایمر

از مغز من تنها "مداری مجتمع" باقی ست
"سیگنال"ها مغشوش و نامفهوم می آیند
من یک "ربات"م دیگران من را نمی فهمند
[این "دیگران" جز توله ی انسان نمی زایند!]
................
سیگار چندم بود که.....؟[یادم نمی آید]
من داشتم تنهایی ام را دود می کردم
سیگار چندم بود که من داشتم خود را
پاکت به پاکت نخ به نخ نابود می کردم؟

سیگار چندم بود که....شعرم نمی آمد؟
تکلیف من با هر چه غیر از شعر روشن بود
هی می نوشتم هی خودم را پاره می کردم
سطل زباله شاهد جان کندن من بود.

سخت است....پاهایت به پایان می رسند اما
تو بی اراده در همان آغاز می مانی
"تاییس"شعرت شهوت آتش زدن دارد
اما تو مثل فندکی بی گاز می مانی.

توی خودت می ریزی و آبستن شعری
از درد داری واژه ها را گاز می گیری
یک "شات" دیگر راه داری تا که بنویسی
وقتی که از حال خرابت فاز می گیری....
..........
هر بار می خواهد بخوابد قرص کافی نیست
هر بار که... (-این بار حتما آخرین بار است)
کابوس می بیند که امشب هم نمی خوابد
با قرص بیدار و بدون قرص بیدار است.

پهلو به پهلو می شود...( -لعنت به این دکتر!)
چون سایه ای افتاده روی تختخوابی که ↓
آوار دردش را تحمل می کند هر شب.
او همچنان در انتظار آفتابی که ↓

در انتظار آفتابی که نمی آید
بازو به بازوی زنی بدنام خوابیده ست
مردی که در هنجار شهرش نابهنجار است
شهری که پشت پنجره آرام خوابیده ست.