مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

جغرافیای زنجیر

هر کرکسی "صاحبقران" خانه ات بوده

هر "بوف کور"ی ساکن ویرانه ات بوده

از خون و اشکت قرن ها دفع عطش کردی

این شوکران پیوسته در پیمانه ات بوده

تو وارث جغرافیای زجر و زنجیری

سنگینیِ تاریخ , روی شانه ات بوده

اسمِ شبت را دزدها هرگز نفهمیدند

چیزی که لو رفته , کلیدِ خانه ات بوده


ایمان بیاور , واژه ها پیغمبرِ دردند

ایمان بیاور , واژه ها بسیار نامردند


از آسمان بر سقفِ خانه سنگ می بارید

دیوارِ خانه روی رویایت فرو می ریخت

هر روز , بعد از انفجارِ نور , در این شهر

از تیر برق هر خیابان نور می آویخت


لکنت گرفتی در دیالوگ ها , مونولوگ هات

باید نمایشنامه را یک بار می خواندی

حتی نشد بر روی صحنه قهرمان باشی

ای شبهِ "ماندلا"ی مغمومِ پسا گاندی

سهمِ تو از این سفره تنها شیشه نوشابه ست

"دلخوش به آن مقدار" می بایست می ماندی


با خوش خیالی می نوشتی:مرگ بر زنجیر!

یک روز در میدانِ در زنجیرِ آزادی

داری هنوز این زخم را با زجر می بندی

دارد گواهی می دهد این زخمِ اجدادی


از هر (بلانسبت) خیابانی سفر کردی

از هر (بلاتشبیه) انسانی گذر کردی

رفتی و سوزِ ماجرا را بیشتر کردی

بیهوده بودی و تلاشِ بی ثمر کردی

کبریت های بی خطر را تو خطر کردی

تنها به این امید که ,  شمعی بیافروزی