مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

لب مرز جهان

عاشقانه به ما نمی آید

گریه کن این قصیده را با من

لب من را بدوز با بوسه

لب من را ببوس با سوزن


لب مرز جهان بیا و بایست

رقص کن در دقایق آخر

خیره شو بر گذشته ی ابزورد

مکث کن در حقایق آخر

نفشه ی راه سر به سر خون را

بو بکش از شقایق آخر

موج شو توی آخرین دریا

برسانم به قایق آخر


صادقانه بگو که تنهایی

و به یاد کسی نمی آیی!


این همان ابتدای فریاد است

این همان جاست که، خدا کر شد

لول سرپر به نفع زاغ شکست

تیرها قسمت کبوتر شد

آن چنان خون واژه ریخت به خاک

تا درخت غزل تناور شد

آن قدر جای جیغ , جوش نخورد

تا مبدل به زخم بستر شد

اولین اصلِ جبر , ما بودیم:

صفر با صفرها برابر شد


صادقانه بگو که غمگینی

سایه ات را هنوز می بینی؟


ما مفاهیم ناقصی بودیم

توی ذهنی همیشه بازنده

ما جنین های نارسی بودیم

توی زهدان یک زنِ جنده

میوه هایی دچارِ فصل ملخ

از مبالِ گزار آکنده

زنده باد آفت و گراز و ملخ!

مرگ بر هر مترسکِ زنده!


صادقانه بگو که غم داری

چند قرص برنج کم داری؟


شانه های تو "مجمع البلدان"

سینه ات "مجمع التواریخ" است

دست تو خالی از دو دست من و

دستمان زیر ساتور و سیخ است

آخرین دست را بیا و نباز!

این تجاوز به روح تاریخ است

آه! ای مریم مقدس من!

جکم کن! دست من پر از میخ است!