مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

آخرین تانگو در پاریس *

اپیزود یکم

شلیک کن توی سرم , چیزی درونش نیست

چیزی به جز امیدهای واژگونش نیست


چیزی به جز انبوه رویاهای منشوری

طعمِ گسِ یک عمر شاعر بودنِ زوری


شلیک کن توی سرم , این مغز هر جایی ست

این فاحشه رسوای یک شهر مقوایی ست


مثل درختی که کلاغان دوره اش کردند

تنهایی ام اندازه ی "صد سال تنهایی" ست


اسم مرا از شعرهایم حذف کن لطفا

اسم مرا که اسمِ چرت و بی مسمایی ست


دم برنیاور تا دهانت را نسوزانند

جایی که حق انتخابت قهوه یا چایی ست


من آخرین تیرم که توی لوله جا ماندم

شلیک کن عمری ست که پا در هوا ماندم


اپیزود دوم

خوابیده بودم چون که او خوابیده در من بود

بیدار بودم چون که او در فکرِ رفتن بود


او چاره ی من بود و من بیچاره اش بودم

آواره اش بودم , بله ! آواره اش بودم


این قرص های بی اثر با او اثر می کرد

صرفِ حضورش شعرها را شیک تر می کرد


دنیای من با بودنش دنیای دیگر بود

این ماجرا با او همیشه ماجراتر بود


خوابیده بودم تا که از خوابم گذر کرد و

ریتم عبور لحظه ها را کندتر کرد و


بیدار بودم چون که باید می نوشتم : رفت!

ته مانده ی امید من از سرنوشتم رفت


رویای من می رفت تا کابوس برگردد

تا روزگار گندِ بی ناموس برگردد


حالا منم با خاطراتی که نبود ای کاش

جا مانده از دیروزِ او , جا مانده از فرداش


حالا که اینجایم , تهِ وضعیتِ قرمز

از قرص ها حالِ مرا پرسیده ای هرگز؟!


اپیزود سوم

دستت به روی ماشه می لرزد , دلت گیر است

یا اینکه می دانی که این تیر آخرین تیر است


تردید داری : راهکار دیگرت این بود؟!

تردید داری : انتخابِ بهترت این بود؟!


خیره به چشمم با خودت مایوس می گویی:

آیا تمام اعتقاد و باورت این بود؟!


حلاجِ آویزان به سقف خاطراتت , مرد!

عین القضاتِ سوخته , توی سرت این بود؟!


من کودکانه در پیِ کشفِ جهان بودم

از اولش دندانِ لقی در دهان بودم


از اولش "داش آکل"ی دلداده ی مرجان

مردی که می میرد تهِ این داستان بودم


روزی که ماما ها مرا دنیا می آوردند

غیر از تو زن های زیادی گریه می کردند


اپیزود چهارم

از اولین کابوسِ من بر تخت زایشگاه

تا هجدهِ تیری که بغضِ کوی دانشگاه


تا دومِ خردادهای بوسه و لبخند

تا خوابگاهی که درونش فکر می کردند


تا پرسه های نیمه شب با واکمنِ قرضی

محصورِ رویاها شدن در عینِ بی مرزی


تا تف شدن روی زمینی که وطن بود و

جایی که تقدیرش همیشه سوختن بود و


تا هر کجایی که شعورم بی اثر بود و

من مرگ بر...تو مرگ بر...او مرگ بر...بود و


تا مثلِ فحشی دائما روی زبان بودن

تیزاب روی صورتِ نصف جهان بودن


تا گریه توی چاه های مملو از یوسف

دل باختن به آخرین تیرِ کلاشینکوف


من سرگذشتم خیس از این حجمِ شب ادراری ست

آینده ام مفهومِ استفهامِ انکاری ست


از سرنوشتم حذف شو , چون درد دارد...درد

از این به بعدش را نخوان چون گریه خواهی کرد


اپیزود آخر

معشوقه ی زیبای من! این آخرین شعر  است

این آخرین گریه ست زیرِ دوش حمام ات

این اولین بار است می گویم:خداحافظ

این "آخرین تانگوست در پاریس" اندام ات


آه ای عروس کوچکم ! این آخرین بار است

روی سرت نقل و نبات و شعر می ریزم

باید که از دل پیچه های مزمن این قرن

از لوله های فاضلابِ شهر بگریزم


آغشته با دردِ منی , خونم حلالت باد

یک اتفاق دردناک اما بهنگامی

تو آخرین امید من در آخرین بندی

"حبل المتین" تیرک تنهای اعدامی


فرمانِ آتش را بده , من خسته ام دیگر

فرمان بده...فرمان بده...فرمان بده , دختر!


* عنوان فیلمی از عالیجناب برناردو برتولوچی

نظرات 2 + ارسال نظر
احمد یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 07:55

با سلام
متاسفم که اینو میگم ولی اشعار شما شعر محسوب نمیشه و نه وزن درستی داره و نه مفهوم یکدستی.
پیشنهاد می کنم به سمت نثر نویسی روی بیارین که استعداد ادبی شما در این حیطه بهتر نمود پیدا می کنه.
موفق باشید

سلام و سپاس از حضور محترم شما

فروغ جمعه 8 بهمن 1395 ساعت 18:49

جناب پورحسن
اشعارتون واقعاً عالیه
عالی و بی نظیر

زنده باشید مهربانو فروغ
یک دنیا سپاس از حضور مهربانتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد