مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

فاتح امیرآباد

"گام‌ها می‌گویند که مرد آیا در راه خویش گام می‌زند یا نه: پس راه‌رفتن را بنگرید آن‌که به هدف خویش نزدیک می‌شود رقصان است."
"چنین گفت زرتشت" اثر نیچه.


نسل تو نسل بی کسی بوده
نسل یک عمر پشت پا خوردن
نسل "بیلاخ" های پی در پی
نسل از خلق و از خدا خوردن.

مرگ را نائب الزیاره شدن
دور باطل به دور باطل ها
روی تقویم ها رژه رفتن
پای چپ زیر طبل قاتل ها !

نسل تو امتداد یک داغ است
داغ ِ آفت به جانِ ریشه شدن
نسل بعد از خمار و خلسه ی دود
نسل بعد از "کراک" و "شیشه" شدن.

باغ وحشی میان آدم هاست
تا برای خودش خری باشد
تا "فراسوی نیک و بد"* رفته
"آنک انسان"* دیگری باشد.
.......
.......

پدرت جنگ کرد و پس نگرفت
از تو هرگز همان کسی که تویی
سنگر و خاک و خاکریزش را
از "دفاع مقدس"ی که تویی!

پدرت چون همیشه منتظر است
"شاید این جمعه..." های خون بارش.....
چارچشمی به جستجوی کسی
تا بگیرد به زیر رگبارش.

زیر باران سوار اسب آمد
_پدرت قاتح "امیر آباد"_
پدرت سیب سرخ وسوسه بود
روی پاهای مادرت افتاد

نسل خود را ادامه می دهد از
جفت و لنگی که می رود به هوا
تا دوباره به سوگ بنشاند
"هجده تیر"های دانش/گااااااا.



*پی نوشت:

"فراسوی نیک و بد" و "آنک انسان" هر دو آثاری به قلم نیچه هستند.

هذیان های یک عابر تکراری

در کوچه ی تنگ شما من عابری تکراری ام

من حاصل جمع تب و تشویش و شب بیداری ام

تا صبح روی سطح نمناک غزل می بارمت

آیا تو هم در تختخوابت تا سحر می باری ام؟

بانو!نمی آیی چرا امشب کنار پنجره ؟!

تا که به دستان خداوند جنون بسپاری ام

ما در کنار هم همیشه زوج مفرد بوده ایم

چون در کنارت کمتر از یک واحدِ آماری ام

می خواهمت بدجور و این یک خواهش دستوری است

باید میان اولویت های خود بگذاری ام.......


از فانتزی هایم یکی این است که دعوت کنی

تا این غزل را توی آغوش تو ویرایش کنم

آن قدر استادانه در صدر غزل بنشانمت

هر بار که می خوانمت احساس آرامش کنم.

از پشت خورشید حضورت صورتت پیدا شود

از چیدمان واژه ها رفتار زیبای تنت

یک در میان جاهای خالی را پر از خواهش کنم

مستفعلن عطر تنت , مستفعلن پیراهنت.....


هر جا که توی شعر هستی بوی الکل می دهد

تلخی ولی گیرا همانند شراب خانگی

باعث شدی دیوانه وار از مرز شعرم بگذرم:

-دیوانه ی زنجیری از زنجیره ی دیوانگی-


از مرز شعرم بگذرم تا در خیابان های شهر

با سایه ام تنها مسیر خانه ات را طی کنم

دادی مرا از هفت جا و هفت جانم بشکنند

مجبور کردی شاعر دیوانه ات را قی کنم.


دادی مرا تا در تمام شهر رسوایم کنند

دادی مرا تا دختران کوچه اغوایم کنند

دادی مرا شب توی کوچه لات ها چاقو زدند

دادی مرا سوپورها از کوچه ات جارو زدند

دادی دهان واژه را با مشت غرق خون کنند

دادی مرا از خاطراتت با لگد بیرون کنند.......


حتا مرا ممنوع کردی از خیالت بگذرم

تا از سر راهت به هر نحوی شده برداری ام

با این همه در ژرفنای ذهن کوچه مانده ام

گفتم که در مصراع اول.....عابری تکراری ام!



در "آوانگاردها" این شعر را بخوانید.

عشق به شرط چاقو

سوء برداشت های شخصی یا
اینکه نوعی مسامحه بوده ست
این وسط ما بهانه ای بودیم
عشق وجه المصالحه بوده ست.
........
عشق مان جرم محرز ما بود
ما به درد کسی نمی خوردیم
طبق قانون جنگل این قوم
باید از فرط درد می مردیم.

کل این شهر مثل زندان شد
"طا"ی طاقت خمیده تر از قبل
چاک ها را عمیق تر کردند
"دال" دل را دریده تر از قبل.

پای مان چون غنیمتی جنگی
قسمت صنف داسداران شد
عشق اما هنوز جریان داشت
عشق پاکی که تیرباران شد.

سنگ مفت و سر دو قمری مفت
سر شکستند و سرشکسته شدیم
پیش شان مثل مهره ای آچمز
پا به زنجیر و دست بسته شدیم.

سنگ اول مرا گرفت از تو
سنگ دوم تو را گرفت از من
سنگ سوم تو را قسم دادم
که : به کوری چشم اهریمن
کم نیاور، بایست، محکم باش!
تا نگویند این که وا دادی
شاهد سنگسار ما هستند
تخم و تار "جنید بغدادی".

خون مکیدند و قی شدیم از رگ
-کار ایل و تبار زالو بود!-
تف شدیم از دهان زالوها
این تناسخ به شرط چاقو بود.
................
حس اینکه معامله شده ایم
می کشاند مرا به جایی که
دایما می گریزم از چشمت
تا نمک لاخ زخم هایی که
بودنش ارزشی نخواهد داشت
در نبود تو هر خدایی که
این تنفس به شکل مصنوعی ست
تا نباشی تو در هوایی که....
.................
از خیابان صدا نمی آید
کوچه زیر فشار تاریکی ست
توی شهری که عاشقی جرم است
عشق یک اشتباه تاکتیکی ست.

روز اول تو گفته بودی که
شرط می بندم آخر این راه
اشک و افسوس و حسرت و آه است
پای لنگ است و چاه بعد از چاه.

آنچه گفتی به چشم خود دیدم
شرط را باز برده ای! تبریک!
بد به حالم که زنده ام بی تو
خوش به حالت که مرده ای!تبریک!

آلزایمر

از مغز من تنها "مداری مجتمع" باقی ست
"سیگنال"ها مغشوش و نامفهوم می آیند
من یک "ربات"م دیگران من را نمی فهمند
[این "دیگران" جز توله ی انسان نمی زایند!]
................
سیگار چندم بود که.....؟[یادم نمی آید]
من داشتم تنهایی ام را دود می کردم
سیگار چندم بود که من داشتم خود را
پاکت به پاکت نخ به نخ نابود می کردم؟

سیگار چندم بود که....شعرم نمی آمد؟
تکلیف من با هر چه غیر از شعر روشن بود
هی می نوشتم هی خودم را پاره می کردم
سطل زباله شاهد جان کندن من بود.

سخت است....پاهایت به پایان می رسند اما
تو بی اراده در همان آغاز می مانی
"تاییس"شعرت شهوت آتش زدن دارد
اما تو مثل فندکی بی گاز می مانی.

توی خودت می ریزی و آبستن شعری
از درد داری واژه ها را گاز می گیری
یک "شات" دیگر راه داری تا که بنویسی
وقتی که از حال خرابت فاز می گیری....
..........
هر بار می خواهد بخوابد قرص کافی نیست
هر بار که... (-این بار حتما آخرین بار است)
کابوس می بیند که امشب هم نمی خوابد
با قرص بیدار و بدون قرص بیدار است.

پهلو به پهلو می شود...( -لعنت به این دکتر!)
چون سایه ای افتاده روی تختخوابی که ↓
آوار دردش را تحمل می کند هر شب.
او همچنان در انتظار آفتابی که ↓

در انتظار آفتابی که نمی آید
بازو به بازوی زنی بدنام خوابیده ست
مردی که در هنجار شهرش نابهنجار است
شهری که پشت پنجره آرام خوابیده ست.

از برکه های آینه

ای مستی شبانه ی من , نشئه گی ناب!

ای دختر عشیره ی شعر و شب و شراب !

ای جانِ منتشر شده در تو به توی من

ای پیش شاعران همه ی آبروی من !

ای سوژه ی شکار شدن در کمین شعر

ای حاکمِ قرق شکنِ سرزمین شعر !

این مثنوی برای کسی مثل تو کم است

این مثنوی سراسرش اندوه و ماتم است

بغضی مدام می شکند در گلوی من

در حسرت نداشتنت , آرزوی من!

از چشم هام می چکی و شعر می شوی

در من مدام می چکی و شعر می شوی

داغ دل نحیف مرا داغ تر نکن

آن روسری گل گلی ات را به سر نکن

اسم شب جزیره ی خود را به من بگو

((از برکه های آینه راهی به من بجو))*

تا مغز استخوان شب من نفوذ کن

در این جزیره تا ابد اعلامِ روز کن

من را ببر به نشئه ی موی شرابی ات

تا مجمع الجزایر امواج آبی ات

تا چرخش مداوم من در مدار تو

تا لحظه ای که جان بدهم در کنار تو

حال بهار سبز ترت را به من بده

اردیبهشت رامسرت را به من بده

.........

فرصت ببین چه مسخره از دست می رود

با خود نگفته ای که دلم تنگ می شود؟

در آسمان تیره ی من ماه می شوی؟

تا ابتدای حادثه همراه می شوی؟

آیا به عشق جرات ابراز می دهی؟

آیا به عشق فرصت اعجاز می دهی؟

جایی میان خاطره هایت مرا ببین

من مانده ام و خاطره هایی که....(نقطه چین)

.........

روح شراب در شب شرجی بندری

سکری غلیظ در دل ابیات آخری

ای وارث قریحه ی معدن _طلای ناب!_

راحت بخواب , دختر مهتاب و آفتاب!

باور بکن که از ته دل دوست دارمت

شب خوش عزیز من! به خدا می سپارمت!


*پی نوشت:

آه ای یقین گم شده! ای ماهی گریز!

در برکه های آینه لغزیده تو به تو

من آبگیر صافی ام اینک به سحر عشق

از برکه های آینه راهی به من بجو.....

(زنده یاد احمد شاملو)