مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

او/تو در سه نما

1

خنده می کرد و ذوق می کردم

گریه از فرط شوق می کردم


خنده می کرد تا بخنداند

و مرا دورِ خود بگرداند


خنده می کرد و بوی آتش داشت

داستان ها که پشت چشمش داشت


خنده می کرد تا بمیراند

آنچه را باید او نمی داند


آن قدر خنده کرد تا خوابید

عاشقش بودم و نمی فهمید !


2

گریه می کرد و خون دماغ شدم

بدترین شکلِ اتفاق شدم


گریه می کرد و ناامید شدم

اشک هایی که می چکید شدم


گریه می کرد و دور می انداخت

سال هایی که در کنارم ساخت


گریه می کرد و باز می نوشید

لخت بود و مرا نمی پوشید


گریه می کرد و شعر من تر شد

بد نشد , بدتر و تر و تر شد


آن چنان گریه کرد تا خندید

عاشقش بودم و نمی فهمید !


3

گریه و خنده ات شبیه همند

هر دو حست همیشه محترمند


توی هر دو منم که می بازم

من که با ذائقه ت نمی سازم


خواب دیدم که باورم کردی

زدی و سیم آخرم کردی


زیر باران بدون چتر بیا

از همان ابتدای سطر بیا


از دل شعرهای شیدایی

که شباشب به خواب می آیی


با تو بی شک کمال نشئه گی است

چشم تو دانه های خشخاش اند


با تو باید همیشه بر تخت م

تاس ها روی جفت شش باشند


توی چشمت اساس جاذبه است

که سرِ شعر , سیب می افتد !


توی چشمت همیشه این گونه

اتفاقی عجیب می افتد !


آخرین راه وصله بر زخم و

اولین راه , روبرو شدن است


چاره ی لحظه های جِر خورده

با نخِ خاطره رفو شدن است


من میان دو حس تو درگیر

تو درون منی که در زنجیر....


مثل تقطیعِ آخرِ مصراع

دست کوتاه,( از تو) را بلند بگیر!

جشنواره ها

جایی رسیده ای که روانت نمی کشد

حتا برای جیغ , دهانت نمی کشد !

 

جان کنده ای جهان خودت باشی و نشد

راهی به سمت آنِ خودت باشی و نشد

 

جان می کنی که بگذری از خود نمی شود

با اینکه می روی , ولی از رو نمی رود

 

پایی که خسته از همه ی سنگلاخ هاست

پای کسی که قاعدتا لنگ در هواست !

 

هر کس که می رسد به تو بیگانه می شود

]- آقا سلام ! - جان!بله؟!...] یک دفعه می رود !

 

یک دفعه می رود , و تو از یاد می روی

در یاد می نشیند و بر باد می روی

 

توی خودت مچاله و کنسرو می شوی

بر میز شامِ قاتلِ خود سرو می شوی

 

جایی به غیر قبر خودت چال می شوی

بالا می آورندت و انزال می شوی

 

خون می شوی که می جهی از رگ به باورت

تا لخته لخته می گذرد از برابرت

 

شهری که مثل یک قفس تنگ و تار بود

با هر کسی که بود, و شکل فرار بود !

 

این درد مشترک به توان هزاره هاست

تاریخِ زخمِ حک شده بر سنگواره هاست

 

تکرار می شوی و به پایان نمی رسی

این قلب نیست , دایره ای از دوباره هاست


 اره کشیده شد به رگ روح لاغرت

روحی که زخمی از اثر آرواره هاست

 

از شش جهت به مزرعه ی تیغ می رسد

شهری که تحت سیطره ی هیچ کاره هاست

 

چیزی که رفت ماه درون محاق بود

چیزی که ماند رد عبور ستاره هاست

..............

گرگی که نقش گوسفند داشت توی فیلم

کاندید خرس قهوه ای ! جشنواره هاست !

 

 

به تماشای کوچ درناها (3)

تا عمق زیتون زارِ چشمت , چشم می دوخت

مردی که هر شب نخ به نخ تا صبح می سوخت

..............................

شب ها که شیطان توی چشمت وول می خورد

آدم دوباره در هوایـــــت گــــــول می خورد


آدم هوس می کرد حوای تو باشد

اغواگر چشمان زیبای تو باشد


یک عمر می خواهم تو را یک سر ببارم

در موردت با هیچ کس شوخی ندارم !


آه ای خدای مستتر در قامت زن !

آه ای ضمیر "تو " که پنهان است در " من " !


بامن بیا در خلوت "شب های روشن "  *

تا " کوچ درناها " تو را از نو سرودن


با شوق فردا با تو بودن خواب رفتن

تا پلک , سمت داغِ خورشیدت گشودن


یخ بستن و گم کردنت در "صفر مطلق "  **

از "سِفر پیدایش "*** تو را پیدا نمودن


زیر هجوم خاطراتت گریه کردن

اندازه ی زیبایی ات دلتنگ بودن


می خواهمت بی چتر / عریان / زیر باران

می گریمت در بغضِ دودآلودِ تهران


می گریمت طوری که استحقاق داری

می گریمت ای آخرین امیدواری !


می گریمت از ساعتی که بغض نگذاشت.....

تا ساعتی که بندِ چرمِ قهوه ای داشت


شیرینِ من ! یادت بماند ما مزارِ

یک بیستون فرهاد را با اشک شستیم


ما آخرین نسل از تبار عاشقانیم

نسلی که رفت از یاد را با اشک شستیم


ما عشق را با "سعدی" و "سایه" سرودیم

ما شعر "فرخزاد " را با اشک شستیم

............

توی هواپیما من و یادت نشستیم

روزی که "مهرآباد " را با اشک شستیم

............

می ایستم بر آسمانی  که تو هستی !

تا خویش را در اوج اندازه بگیرم

از پا نمی افتم خیالت تخت باشد

می ایستم آن قدر تا با تو بمیرم !



توضیح :

* "شب های روشن" عنوان فیلمی ست از فرزاد موتمن که برداشتی آزاد است از رمانی به همین نام از عالیجناب داستایفسکی.

** صفر مطلق یا "صفر کلوین " معادل -273 درجه سانتی گراد و دمایی که دستیابی به آن برای بشر ناممکن است !

*** "سفر پیدایش " اولین بخش از عهد عتیق کتاب مقدس می باشد.

به تماشای کوچ درناها(2)

می خواهم امشب از تو یک امضا بگیرم

تضمین کنی که, توی قلبت جا بگیرم


ای موج رویا در دل شب های بندر!

باید تو را از آخرین دریا بگیرم


این جاده خیلی چیزها از من گرفته

پا می شوم تا زانوانم را بگیرم


پا می شوم تا گرگ ها در خواب هستند

تا که سراغت را از آهوها بگیرم


تا که سراغت را از عطرت روی دستم

از لحظه هایی که کنارت خوب هستم


از خالکوبی روی بازوی سفیدت

از هر کسی که واقعن اصلا ندیدت !


از کافه های جاده ی بارانی رشت

از هر کسی که با تو آمد بی تو برگشت


از ساعت پرواز تو _ این وقتِ نامرد ! _

از "بندرعباس" ی که ما را زندگی کرد


از شاخه ی مریم که قبل از عید پژمرد

از آخرین "درنا" که بعد از کوچ تو مرد


از حلقه ی فیروزه ات... [ آه ای خدایا ! ]

از گردن آویز صلیبت....... [ هاله لویا ! ] *


از نبض من که تند می زد زیر دستت

از الکلی که می چکید از چشم مستت


از شاعری که کوچه ها را در پی ات گشت

از ایستگاه راه آهن بی تو برگشت


از هر شبی که گریه کرد و سخت خوابید

از هر شبی که مثل یک بدبخت خوابید


از سنگ روشویی و خلط خونیِ صبح

از مردِ شب , مثله شده , در گونیِ صبح


از چشم غره رفتن و از خشم "سرگرد"

از "گشت ارشاد" ی که ما را آخرش برد

.......

پا می شوم با زانوانی که ندارم

تا که سراغت را بگیرم از مزارم

.......

تو , یک قرار عاشقانه در بهاری

_ یک جور شیدایی توام با شکفتن _


من نذر کردم شاعرت باشم, و عشق است

از تو , برای تو همیشه شعر گفتن


من یک قطارم که شبی در دره افتاد

همراه قلب و بغض سوزنبان شکستم


من مثل سوت بمب در شب های " غزه "

اعلان حجم  فاجعه از دوردستم !


لعنت به چشمانت که آغاز جنون است!

می خواهم از تو چشم هایت را بگیرم!


با اولین پرواز بر می گردی امشب؟

من منتظر هستم که زیباتر بمیرم !



* توضیح: هاله لویا (Hallelujah) کلمه ای ست که ریشه ی عبرانی دارد و به معنای (حمد مخصوص خداست) و در نیایش های عیسویان به وفور شنیده می شود.

((از تو , برای تو))

"پرواز را به خاطر بسپار....."


"فروغ"




اینجا اسیر لعنت زنجیر و میله ام

اینجا پرنده ای ست که رنجور و مردنی ست


یک سو منم گرسنه ی عمری ندیدنت

یک سو غمت که با همه تلخی ش خوردنی ست


یک سو تویی و لب به لب از من تهی شدن

_لب های نیمه باز تو بر لب فشردنی ست _


یک سو قرار ماست و تکرار غیبت ات

آیا کجای فاصله از یاد بردنی ست؟!


ای کاش می شد از بغلت مست می شدم

_ پرواز کردنی که به خاطر سپردنی ست _


یک سو منم و هر چه که از من دریغ شد

بعد از تو زخم دره به دره عمیق شد


الکل برای ذائقه ام مثل آب شـــــد

بعد از تو هر چه را که سرودم شراب شد


حالا کسی که مانده برایت فقط منم

ژرفای درد و مرد حکایت فقط منم


چشمم برای آمدنت نذر می شود

دیگر "توان" آخر من " جذر" می شود


"حد"م به سمت "دامنه" ات میل می کند

باریکه های اشک مرا سیل می کند


بانو ! چگونه می شود از دل نبارمت؟!

بالای این غزل بِنِشین کار دارمت


از توی شعرهات مرا کسر می کنی

همچون "سران فتنه" مرا "حصر" می کنی.


از روبروی چنبره ام توی تختخواب

از پشت این دقایقِ خونی شده به اشک


از امتزاج تلخی و شوری [- چه نکبتی !!]

(اصلا خیال کن چه نمکزار قم چه اشک!)


از اینکه [- هی پسر!مگه مرد گریه می کنه؟؟!!]

تا بلع چند باره ی هر بغض تا که اشک.....


از دور باطلی که به دور تو می زنم

از اینکه بیشتر از تو وابسته ام به اشک


از دست تو که مغز مرا تیغ می کشد

از دختری که شعر مرا جیغ می کشد


از ابتدای قصه مرا پیر دیدنت

از آن تراسِ مشرفِ به سیر دیدنت


از خشم منقبض شده در تنگنای مشت

از هر کسی که بعدِ تو چون تو مرا نکشت


از این همه که گفتم و خواندی عبور کن

غیبت بس است!غایب زیبا! ظهور کن!