مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن
مردی که خودش را خورد

مردی که خودش را خورد

اشعار بنیامین پورحسن

جشنواره ها

جایی رسیده ای که روانت نمی کشد

حتا برای جیغ , دهانت نمی کشد !

 

جان کنده ای جهان خودت باشی و نشد

راهی به سمت آنِ خودت باشی و نشد

 

جان می کنی که بگذری از خود نمی شود

با اینکه می روی , ولی از رو نمی رود

 

پایی که خسته از همه ی سنگلاخ هاست

پای کسی که قاعدتا لنگ در هواست !

 

هر کس که می رسد به تو بیگانه می شود

]- آقا سلام ! - جان!بله؟!...] یک دفعه می رود !

 

یک دفعه می رود , و تو از یاد می روی

در یاد می نشیند و بر باد می روی

 

توی خودت مچاله و کنسرو می شوی

بر میز شامِ قاتلِ خود سرو می شوی

 

جایی به غیر قبر خودت چال می شوی

بالا می آورندت و انزال می شوی

 

خون می شوی که می جهی از رگ به باورت

تا لخته لخته می گذرد از برابرت

 

شهری که مثل یک قفس تنگ و تار بود

با هر کسی که بود, و شکل فرار بود !

 

این درد مشترک به توان هزاره هاست

تاریخِ زخمِ حک شده بر سنگواره هاست

 

تکرار می شوی و به پایان نمی رسی

این قلب نیست , دایره ای از دوباره هاست


 اره کشیده شد به رگ روح لاغرت

روحی که زخمی از اثر آرواره هاست

 

از شش جهت به مزرعه ی تیغ می رسد

شهری که تحت سیطره ی هیچ کاره هاست

 

چیزی که رفت ماه درون محاق بود

چیزی که ماند رد عبور ستاره هاست

..............

گرگی که نقش گوسفند داشت توی فیلم

کاندید خرس قهوه ای ! جشنواره هاست !

 

 

به تماشای کوچ درناها (3)

تا عمق زیتون زارِ چشمت , چشم می دوخت

مردی که هر شب نخ به نخ تا صبح می سوخت

..............................

شب ها که شیطان توی چشمت وول می خورد

آدم دوباره در هوایـــــت گــــــول می خورد


آدم هوس می کرد حوای تو باشد

اغواگر چشمان زیبای تو باشد


یک عمر می خواهم تو را یک سر ببارم

در موردت با هیچ کس شوخی ندارم !


آه ای خدای مستتر در قامت زن !

آه ای ضمیر "تو " که پنهان است در " من " !


بامن بیا در خلوت "شب های روشن "  *

تا " کوچ درناها " تو را از نو سرودن


با شوق فردا با تو بودن خواب رفتن

تا پلک , سمت داغِ خورشیدت گشودن


یخ بستن و گم کردنت در "صفر مطلق "  **

از "سِفر پیدایش "*** تو را پیدا نمودن


زیر هجوم خاطراتت گریه کردن

اندازه ی زیبایی ات دلتنگ بودن


می خواهمت بی چتر / عریان / زیر باران

می گریمت در بغضِ دودآلودِ تهران


می گریمت طوری که استحقاق داری

می گریمت ای آخرین امیدواری !


می گریمت از ساعتی که بغض نگذاشت.....

تا ساعتی که بندِ چرمِ قهوه ای داشت


شیرینِ من ! یادت بماند ما مزارِ

یک بیستون فرهاد را با اشک شستیم


ما آخرین نسل از تبار عاشقانیم

نسلی که رفت از یاد را با اشک شستیم


ما عشق را با "سعدی" و "سایه" سرودیم

ما شعر "فرخزاد " را با اشک شستیم

............

توی هواپیما من و یادت نشستیم

روزی که "مهرآباد " را با اشک شستیم

............

می ایستم بر آسمانی  که تو هستی !

تا خویش را در اوج اندازه بگیرم

از پا نمی افتم خیالت تخت باشد

می ایستم آن قدر تا با تو بمیرم !



توضیح :

* "شب های روشن" عنوان فیلمی ست از فرزاد موتمن که برداشتی آزاد است از رمانی به همین نام از عالیجناب داستایفسکی.

** صفر مطلق یا "صفر کلوین " معادل -273 درجه سانتی گراد و دمایی که دستیابی به آن برای بشر ناممکن است !

*** "سفر پیدایش " اولین بخش از عهد عتیق کتاب مقدس می باشد.

نابرادری


تا چند پشت قبل به چنگیز می رسم

اصلا به یک قبیله ی بدمست می خورم

من راه اولم که به پایان نمی رسم

من راه آخرم که به بن بست می خورم


بین هزار و سیصد و پنجاه و هفت راه


بعد از هزار و سیصد و پنجاه و هفت روز

بعد از هزار و سیصد و پنجاه و هفت شب

ساعت به خواب می رود و من به خواب تر

ساعت به خواب می رود و می روم عقب


ما متهم شدیم به تکرار اشتباه !!


ما متهم شدیم به خونخواری زمین

ما متهم شدیم که باران نمی زند

اصلا به ما چه که , پدری گریه می کند؟!

اصلا به ما چه که , پدری قبر می کند ؟!


ای تف به روی این شب ناساز روسیاه !!


انسان تمام شد , و گلی رفت روی مین

انسان تمام شد ,  و گلی رفت زیر تانک

بعد از عبور "یکصد و هفتاد و پنج "سرو

جنگل مصادره شد و افتاد دست بانک


ما قوم نابرادر و "ما هیچ , ما نگاه " *


پرده کشیده شد , و یکی مثل خرس خورد

پرده کشیده شد , و یکی برد تند و تیز

پرده کشیده شد , و یکی هیچ کم نداشت

پرده کشیده شد , و یکی رفت پشت میز


سیفون کشیده شد , و یکی رفت توی چاه !



* توضیح : عنوان آخرین کتاب زنده یاد سهراب سپهری.

دیوار

از حضرتِ "تو" حسرت بسیار به جا ماند

داغی به تن این شب تبدار به جا ماند


از رد قدم های تو در آخر قصه

یک کوچه پر از لحظه ی دیدار به جا ماند


اصرار نکردم که بمانی و بسوزی

رفتی و فقط حسرت اصرار به جا ماند


از کوه فروریخته ات بگذر و بگذار

انگار نه انگار که آوار به جا ماند


بی آتش آغوش تو ای عشق ! به شبهام

خاکستری از آتش سیگار به جا ماند


یک عمر نوشتم و از این یاوه نویسی

یک شاعر دوزاری و بیکار به جا ماند


از پنجره هایی که تو را سیر ندیدند

دیوار به جا ماند....و دیوار به جا ماند.


جیغ

روی زخمم به غیر دست خودم هیچ دستی نمک نمی پاشد

(تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد ! )


خسته ام از هراس بیداری از جهانی که مردگی کردم

( تا توانی) بگیر دستم را تا به خوابی عمیییییق برگردم


از جهانی که مردگی کردم لاشه ای آش و لاش بر جا ماند

هر کسی که به دادمان نرسید روی این لاشه فاتحه می خواند!


توی مغزم هزار آلت زشت گرم تکثیر نسل خود بودند

کرم هایی حلال زاده که خوب، شکل اجداد و اصل خود بودند


[ _ مثل اینکه قرار بر این بود ما جهان برابری باشیم!

مثل اینکه قرار بر این بود گوسفندان بهتری باشیم! ]


از رسالت مرا تهی می کرد "جلجتا"یی که بر صلیبم بود

یک مسیح شکست خورده و منگ ،قرن ها بعد توی جیبم بود


قرن ها بعد زیر بمباران ،از رسالت مرا تهی می کرد

جنگ های جهانی چندم کل تاریخ را ..... می کرد


از رسالت مرا تهی می کرد ،ارتش نازنازی نازی

با خودم ناامید می گفتم: "تو به هیتلر همیشه می بازی!"



[ _ مثل اینکه قرار بر این بود ما جهان برابری باشیم!

مثل اینکه قرار بر این بود گوسفندان بهتری باشیم! ]


هر کسی می رسید حقت را طبق قانون خود وتو می کرد

و تو را با تمام بی برگی ت توی این مزرعه درو می کرد


توی چشمان ساده انگارت هر کسی می رسید زیبا بود

بدنت را کبودتر کردند ، هر کسی می رسید تیپا بود


هر کسی می رسید حقش بود که تو را از همه نهان بکند

هر کسی می رسید حقش بود که تو را باز امتحان بکند


[ _ مثل اینکه قرار بر این است پشت کنکور دیگری باشیم!

مثل اینکه قرار بر این است آزمون سراسری باشیم باشیم! ]


به رفیقان ناجوانمرد و دشمنان شفیق معتقدم

من به ایمان سست رگ هایم زیر تیزی تیغ معتقدم


از جهانی که مردگی کردیم آتشی نانجیب برجا ماند

[ _ به اثر بخشی CO2 بر دفع هر چه حریق معتقدم ! ]


خسته ام از جهان بی سر و ته ،خسته ام از هراس بیداری

( تا توانی ) ببند چشمم را من به خوابی عمیق معتقدم !


از سکوتی که کردی و کردم حرف های نگفته باقی ماند

من به اعجاز آخرین فریاد من عمیقا به جیغ معتقدم !